Thursday, 5 December , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۵ آذر , ۱۴۰۳ - 4 جماد ثاني 1446
شناسه خبر : 8999
  پرینتخانه » آخرین اخبار, اجتماعی, لرستان, ویژه, یادداشت تاریخ انتشار : 19 اسفند 1402 - 17:37 | | ارسال توسط :

زمستان نمیتواند ما را خط بزند

از نشانه های آمدن بهار یکی این است که بتوانی گل های خانه را نوازش کنی و گلدان بهتری برایشان درست کنی و ..و دیگری اینکه دلت خوش باشد که لابلای لاک های خشک شده دنبال لاک قرمز رنگی بگردی که در سال های کودکی ات نتوانسته ای به ناخن هایت بزنی و جوراب رنگی بپوشی که در عهد کودکی با پرچسب جوراب پانکی پوشیدنش جرم بزرگی بود و تبعات زیادی داشت برای یک دختر بچه دبستانی که فقط سیاه رنگ متانت بود و جلب توجه نامحرم در آن متصور نبود !
زمستان نمیتواند ما را خط بزند

این دو دلیل ساده یعنی کم کم داری بلند می شوی و روی پای خودت می ایستی و در یک بعد از ظهر کمی گرم با دخترت روی صندلی پارک می نشینی و عکس می گیری .
چند روز پیش هم یکی از دوستانم که یک آدم درست و حسابی بود و دلم می خواست که در میان تک و توک دوستان باقی مانده از بیماری بماند پیام داد که مثل روز می دانستم از پسش بر می آیی و …
( زندگی خاورمیانه ای از ما آدم های مضطربی ساخته است ،یک مدت که بی خبر می مانیم از حال و روز آنها که برایمان اهمیت دارند ،دلمان هزار جا می رود که چه بر سرشان آمده است و حالا کجایند و چه اتفاقی افتاده و …)
بیماری هم که خودش یک طوفان ریشه برانداز است ،عبور از لایه های پر بلا و آسیبش به سختی ممکن است ،تازه وقتی کمی فروکش کند و با تنی زخمی و جانی به تنگ آمده سعی می کنی کمر راست کنی می بینی همه برنامه های زندگی ات به هم ریخته ،اغلب دوستانت را از دست داده ای ،فشار مالی سنگینی را متحمل شده ای ،و از همه مهمتر اعتمادت را به همه چیز از دست داده ای . شرایط بیماری به دوزخ می ماند یک بلاتکلیفی عجیبی در تمام زوایای زندگی ات رسوخ می کند ، بدتر اینکه هر کس به خودش اجازه می دهد نصیحت کند و با روانشناسی زرد برایت از امید بگوید و اینکه چیزی نیست و فلان کس در فلان شهر یکدفعه ای و معجزه آسا خوب شده یا زهره روباه خورده و گوشت جوجه تیغی و الکل چند درصد …و ادب حکم می کند که همه ی این اراجیف را گوش کنی و دم بر نیاوری .
آنروزها که توی رختخواب گوشه ی هال دراز می کشیدم درست نمی دانستم چه وضعیتی پیش می آید..تاریک ترین شرایط را در نظر می گرفتم می گفتم این ته ته همه چیز است حالا چه کار می کنی ؟ چه از دستت بر می آید ؟
.اما یک روز جلوی آینه ایستادم .انبوده موهای سپیدم را کنار زدم ،گودی زیر چشمها و پریدگی رنگ را خوب نگاه کردم بی آنکه بخواهم از آن فرار کنم
کمی باد
کمی طوفان
کمی شراب کهنه و گریه
برای روز مبادا کنار بگذاریم .
این آخرین سلاح ماست
آخرین تن پوش ..
زمستان نمی تواند
نمی تواند ما را خط بزند .
،گفتم پاییز نمی تواند همیشه پایدار بماند ،حتی یخ بندان ناگزیر دی ماه گوربه گوری اش .یک روز بهار می آید و این خون فسرده در رگ هام به جنب و جوش در می آید .
تکه هایی از جسمم زخمی شده است ،تکه هایی از جانم را از دست داده ام اما هنوز می توانم بروم روی صندلی پارک بنشینم و خط دور افق را تماشا کنم و دلخوش به آن پرنده ای باشم که سعی می کند موازی آفتاب پرواز کند .

نویسنده : سهیلا والیزاده مرادی | منبع خبر : اختصاصی دریای فرهنگ
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.