Tuesday, 10 September , 2024
امروز : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ - 7 ربيع أول 1446
شناسه خبر : 1998
  پرینتخانه » یادداشت تاریخ انتشار : 25 آذر 1399 - 14:50 | | ارسال توسط :
دستنوشته های من

قصه ی ایران

گاهی از خودمان بپرسیم اگر همه چیز عالم جسم بود و جان داشت چه احوالی داشت!؟
قصه ی ایران

مثلا همین ایران خودمان و این همه بچه‌ای که به چنگ و دندان گرفته و بزرگ‌می‌کند چه قیافه‌ای دارد ، اصلا زن است یا مرد ، پیراهنش بوی کدامین عطر خوشبو را می‌دهد ، این همه زبان و گویش بلد است ایا خودش اصلا لهجه دارد یا ندارد!؟

نکند لهجه داشته باشد فردا سر پیری مسخره‌اش کنند جماعتی تازه به دوران رسیده !!!!

من که فکر می‌کنم او زن است ، مادری رنجور که گاهی شبها دور از چشم‌ بچه‌ها گوشه‌ای می‌نشیند مویه می‌خواند برای دل خودش، شاید هنوز هم دلش برای بچه‌هایی که به زور از او جدا کرده‌اند تنگ است از قفقاز، افغانستان، تاجیکستان و ازبکستان تا پاکستان و کشمیر، کوه‌های هندوکش و چین و بحرین و دهها فرزند دیگری که هرکدام را در پی عهدنامه‌ای چرکین از او گرفتند و انگشتش را به زور پای برگه رضایت نشاندند از بس اختیارش را به دست مردان نااهلی سپرده بودند که از مردانگی فقط ژست آن را بلد بودند بگیرند…

من شک ندارم ایران زن است از بس سختی دید و مردانه روی پای خود ایستاد همه فکر کردند مرد است مثل “دختر قنی” که کم از عباس‌خان و باباخان نداشت ، آنقدر که امروز نام او در یادها مانده نه دیگر بچه‌های قنی ، از بس “قدم‌_خیر” بود

من شک ندارم ایران اگر خودش اختیار داشت تمام‌ داشته‌هایش را یکسان میان فرزندانش تقسیم می‌کرد که برای او‌ بچه ششم و اول تا همین آخری سی و چندم ، همه به یک اندازه عزیز بودند و قرار نبود مثلا اصفهان روزی سه لیوان بیشتر از لرستان آب بخورد ، چون بلد است حقش را بگیرد و لرستان باید با همان یک لیوان اب کنار بیاید!

ایران اما با همه‌ی رنج‌هایش دلش هنوز هم‌ به داشته‌هایش خوش است به گیسوان سبز دخترش در شمال وقتی می‌خندد و به دل دریایی پسرش در جنوب وقتی ….

به ساز فرزندش میان کوههای زاگرس وقتی می‌خواند “برارونم خیلیین هزارهزارن” و ایران‌خانم دلش آرام می‌گیرد که دیگر با این بچه‌ها ، قرار نیست جگرگوشه‌ای از او جدا شود به بهانه‌ی عهدنامه‌ای چرکین…..

دلش آرام‌ می‌گیرد چون در طول هزاران سال فهمیده زندگی همین است ، گردشی میان شب و روز ،روز و شب ، سیاه و سپید ، سپیدی و سیاهی و چاره نیست مگر خوش بودن در آن‌ لحظه‌ای که ناگهان دلمان هوای یک مزه‌ی خوش دارد یا مثلا هوای خوردن یک لیوان چای داغ کنار هر آنکس که تعارفش کند…..

نویسنده : ابوذربابایی زاده
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.