Monday, 2 December , 2024
امروز : دوشنبه, ۱۲ آذر , ۱۴۰۳ - 1 جماد ثاني 1446
شناسه خبر : 3335
  پرینتخانه » آخرین اخبار, یادداشت تاریخ انتشار : 14 اردیبهشت 1401 - 5:14 | | ارسال توسط :

نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.

جنگ سختی در میانه های پل در گیر شد و از دو سوی نبرد اسبها و سوارانی بود که به میان رودخانه می‌افتادند و آب رود که بر اثر باران بالا آمده بود، آنها را با خود می‌برد.
نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.



مردان جنگی نادر که در چهار جنگ، نیروهای اشرف را شکست داده بودند، با اطمینان خاطر و با روحیه ای نیرومند می‌جنگیدند و تک و تاخت آنان به اندازه ای برق آسا بود که نیروهای اشرف بناگزیر واپس نشستند و به آن سوی رودخانه رفتند.
اشرف فرماندهی پهلوی چپ سپاه را به سیدال خان سپرد و خود فرماندهی پهلوی راست را بر عهده گرفت. ولی هنوز یک ساعت از رسیدن نیروهای نادر به این سوی رودخانه نگذشته بود که نیروهای اشرف از هم پاشیدند و در هم ریختند و اشرف از میدان گریخت.
با اینکه یاران اشرف در نهایت دلاوری و از خود گذشتگی جنگیدند، اما آزمودگی مردان جنگی نادر به اندازه ای بود که آنها نمیتوانستند ابتکار عملیات را در دست گیرند.
گروهی از سواران نادر که متوجه گریختن اشرف شده بودند، بدنبال او اسب تاختند. اشرف به شاخه دیگری از رودخانه رسید و با اسب خود به آب زد.
در میان مردان جنگی اشرف در هم ریختگی شگفت آوری پدید آمده بود. باران به سختی می‌بارید و پوشش های جنگی مردان خیس شده بود. همچنین اسبها، توپها، پیاده ها و سخن کوتاه همه چیز در زیر باران آغشته به آب بود.
جنگ بسختی دنبال میشد، خونهای ریخته شده بر زمین، با آب باران در هم می آمیخت و جوی های باریکی را تشکیل می‌داد و به سوی گودی ها و به طرف رودخانه میرفت.
اشرف با شتاب از چنگ نیروهای نادری گریخت و سواران چون نتوانستند به او برسند ناگزیر بازگشتند.
نادر که بر بلندی ایستاده و در هم شکستن، بازمانده ی نیروهای اشرف را می نگریست، پس از پایان نبرد، هنگامی که پی برد اشرف از چنگ او گریخته است دستهای خود را به هم کوفت و زیر لب غرید.
جنگ پایان یافته بود و نادر دستور داد سربازان، تا آنجا که می‌توانند، رخت و کفش و سازو برگهای خود را خشک کنند و بزیر چادرهایی که زیر باران خیس شده بودند بروند و پزشکان اردو به تیمار زخمیان بپردازند.
بامداد روز بعد، باریدن آسمان پایان گرفته بود و آفتاب درخشان جنوب ایران بر پهنه ی بیابان می‌تابید. نادر فرمان سه روز، استراحت به نیروهای خود داد و کشته شده ها را به خاک سپردند و پس از سه روز بازگشت به شیراز داده شد.
در گذشته، گفتیم که پس از آنکه نادر فهمید اشرف از شیراز گریخته است، به درون شهر نرفت و به تعقیب اشرف پرداخت.
پس از شکست اشرف چون می‌پنداشت چون می‌پنداشت به محض رسیدن به شیراز، با پیشباز همگانی مردم روبرو می‌شود، دستور بازگشت داد.
ولی، هنگامیکه به نزدیکیهای شیراز رسید، پی برد که دروازه های شهر را بسته و خندق های گرداگرد آن را نیز، پر از آب کرده اند.
سپهسالار جنگ آزموده دستور داد که شهر را در محاصره کامل بگیرند. آنگاه نامه ای به شاه تهماسب نوشت، و از او خواست که نیروهایی را همراه خود کرده و به شیراز بیاید. نادر در نامه نوشته بود که چون مصمم است کار اشرف را یکسره کند، بخشی از نیروها را برای حفظ محاصره شیراز تا رسیدن سپاهیان شاه، بحال آماده باش نگه می‌دارد و خود با عمده نیروهایش بدنبال اشرف می‌رود.
پس از نوشتن این نامه، نیروهای خود را به چهار بخش کرد. یک بخش را برای نگهداشت محاصره شهر، در کنار شیراز نگهداشت و به سه بخش دیگر فرمان حرکت بسوی کرمان را داد.
خبر شکست اشرف از نادر به سراسر ایران رسید، و مردم آگاه شدند مردی قهرمان و ناجی ایران، از میانشان برخاسته، و سرگرم پاک کردن کشور از سرکشان ریز و درشت است.
ولی اشرف هنوز در اندیشه ی نبرد، و گرفتن
انتقام بود. و در حالی که سیدال خان سردار وفادار وی نیز همراهش بود،نظر وی را در زمینه ی رو در رویی با نادر پرسید.
سیدال خان گفت: امیر اشرف، من همیشه در مقام رایزن، تو را تشویق به جنگ با نادر میکردم.
ولی اکنون دیگر صلاح نمی‌دانم که با این اعجوبه روبرو شوی.
من در تمام عمرم آدمی به این تیز هوشی و پر توانی و دلاوری و سماجت ندیده ام. بنا بر این بهتر است هر چه بیشتر، از روبرو شدن با او، بپرهیزیم و در کرمان نمانیم و به قندهار برویم. اشرف که روحیه ی خود را باخته بود، پذیرفت و خود را به قندهار رسانید. ولی ((امیر حسین غلجایی) برادر محمود خان که از اشرف کینه به دل داشت، او را به شهر قندهار راه نداد و اشرف به ناگزیر، در کنار شهر، به پای کوهی که در ده فرسنگی آن بود رفت و با راهنمایی سیدال خان که آنجا را به خوبی می‌شناخت، به دژی که در بالای کوه بود رسید و وارد دژ شد.
در اینجا دیگر نفرات چندانی همراه اشرف نبودند. زیرا در ازای راه میان فسا تا قندهار هر مرد جنگی که به شهر و خانواده خود نزدیک میشد. از او جدا شده و نزد زن و فرزند و همشهریهای خود میرفت.(از نگاه اینجانب بعنوان ادیتور متن وقتی تاریخ ایران زمین را از هر مقطعی مطالعه میکنی میبینی که هر بار ایران از عرش و اوج و نهایت عزت مغلوب کسانی یا حکومتهائی شده با همکاری و همراهی و خیانت ایرانیان محقق شده و متاسفانه این موضوع شرم آور کماکان صادق است و تا زمانیکه روحیه خیانت و وابستگی و البته این کلمه وابستگی فقط در شعار نه که در وحله اول فهم مردم از این کلمه و بعد دوری جستن از آن به عنوان یک فرهنگ و پیوستن به فرهنگ اصیل ایران محقق نشود وضع بهتری نخواهیم داشت فقط قتل وکشتار و تلفات نیروی نظامی و مالی برای ایران تضمین میکند ولا غیر ) این بود که هنگام رسیدن اشرف و سیدال خان به دژ، تنها نزدیک به سه هزار تن همراه آنان بودند.
سردار گریز پای افغان که با دقت و وسواس فراوان نقدینه ها و گوهر را از راه پر پیچ و خم کوه گذرانیده و به دژ رسانيده بود، با دادن پول و رشوه های کلان به‌ ساکنان بومی دژ، آنها را در جای امنی پنهان کرد و چون شمار ساکنان دژ بیش از دوهزار تن نبود، خیال او، از سرکشی و خیانت شان با داشتن سه هزار تن نگهبان در پیرامون خود، آسوده بود. گذشتن از راه دشوار دامنه ی کوه، تا درون دژ، اشرف را امیدوار کرد که می‌تواند از هر گونه حمله ای به آنجا پیشگیری کند. این بود که امنیت فراوانی را در آن دژ دور افتاده، احساس کرد و آسوده دل شد که تا پایان زندگی می‌تواند در رفاه و ایمنی بسر برد.
ولی هنوز یک هفته از این آرامش خاطر نگذشته بود، که دیده بانها به وی خبر دادند که گرد و خاک فراوانی را از دور، در کرانه ی دشت مشاهده می‌کنند. اشرف در شگفت شد که در این گوشه ی دور افتاده ی کویر، این گرد و خاک از حرکت کدام موجوداتی می‌تواند باشد.؟ شاید گروهی گوسفند چران سرگرم گرد آوری گله ها و رمه های خود باشند،شاید کاروانی دارد از شهری به شهر دیگر می‌رود، شاید سوارانی بدنبال خواروبار و توشه به مناطقی دیگر کوچ می‌کنند. شاید گرد باد توفانی، در کرانه ی این کویر خشک را به هوا بلند کرده باشد و شاید؟… نه! هرگز نمی‌شود نادر تا اینجا آمده باشد! بدنبال این اندیشه ها و افکار، باز هم احتیاط را از دست نداد و دستور داد نگهبانان در کنار تنگه های پر شیب و سخت گذر کوه و ستیغ صخره ها و تخته سنگ ها، آماده باشند، تا هنگامی که گردو خاک پایان یافت، به پایگاه های خود باز گردند. ولی گردو خاک هر دم نزدیک و نزدیکتر میشد. هراسی سخت. در دل اشرف افتاد، که پدید آورندگان این گردو خاک چه کسانی هستند، و در پی چه اندیشه ای به سوی دژ می‌تازند؟

[۱۱:۰۹ بعدازظهر, ۱۴۰۱/۲/۱۲] نادرقربانی۲: جنگ سختی در میانه های پل در گیر شد و از دو سوی نبرد اسبها و سوارانی بود که به میان رودخانه می‌افتادند و آب رود که بر اثر باران بالا آمده بود، آنها را با خود می‌برد.
مردان جنگی نادر که در چهار جنگ، نیروهای اشرف را شکست داده بودند، با اطمینان خاطر و با روحیه ای نیرومند می‌جنگیدند و تک و تاخت آنان به اندازه ای برق آسا بود که نیروهای اشرف بناگزیر واپس نشستند و به آن سوی رودخانه رفتند.
اشرف فرماندهی پهلوی چپ سپاه را به سیدال خان سپرد و خود فرماندهی پهلوی راست را بر عهده گرفت. ولی هنوز یک ساعت از رسیدن نیروهای نادر به این سوی رودخانه نگذشته بود که نیروهای اشرف از هم پاشیدند و در هم ریختند و اشرف از میدان گریخت.
با اینکه یاران اشرف در نهایت دلاوری و از خود گذشتگی جنگیدند، اما آزمودگی مردان جنگی نادر به اندازه ای بود که آنها نمیتوانستند ابتکار عملیات را در دست گیرند.
گروهی از سواران نادر که متوجه گریختن اشرف شده بودند، بدنبال او اسب تاختند. اشرف به شاخه دیگری از رودخانه رسید و با اسب خود به آب زد.
در میان مردان جنگی اشرف در هم ریختگی شگفت آوری پدید آمده بود. باران به سختی می‌بارید و پوشش های جنگی مردان خیس شده بود. همچنین اسبها، توپها، پیاده ها و سخن کوتاه همه چیز در زیر باران آغشته به آب بود.
جنگ بسختی دنبال میشد، خونهای ریخته شده بر زمین، با آب باران در هم می آمیخت و جوی های باریکی را تشکیل می‌داد و به سوی گودی ها و به طرف رودخانه میرفت.
اشرف با شتاب از چنگ نیروهای نادری گریخت و سواران چون نتوانستند به او برسند ناگزیر بازگشتند.
نادر که بر بلندی ایستاده و در هم شکستن، بازمانده ی نیروهای اشرف را می نگریست، پس از پایان نبرد، هنگامی که پی برد اشرف از چنگ او گریخته است دستهای خود را به هم کوفت و زیر لب غرید.
جنگ پایان یافته بود و نادر دستور داد سربازان، تا آنجا که می‌توانند، رخت و کفش و سازو برگهای خود را خشک کنند و بزیر چادرهایی که زیر باران خیس شده بودند بروند و پزشکان اردو به تیمار زخمیان بپردازند.
بامداد روز بعد، باریدن آسمان پایان گرفته بود و آفتاب درخشان جنوب ایران بر پهنه ی بیابان می‌تابید. نادر فرمان سه روز، استراحت به نیروهای خود داد و کشته شده ها را به خاک سپردند و پس از سه روز بازگشت به شیراز داده شد.
در گذشته، گفتیم که پس از آنکه نادر فهمید اشرف از شیراز گریخته است، به درون شهر نرفت و به تعقیب اشرف پرداخت.
پس از شکست اشرف چون می‌پنداشت چون می‌پنداشت به محض رسیدن به شیراز، با پیشباز همگانی مردم روبرو می‌شود، دستور بازگشت داد.
ولی، هنگامیکه به نزدیکیهای شیراز رسید، پی برد که دروازه های شهر را بسته و خندق های گرداگرد آن را نیز، پر از آب کرده اند.
سپهسالار جنگ آزموده دستور داد که شهر را در محاصره کامل بگیرند. آنگاه نامه ای به شاه تهماسب نوشت، و از او خواست که نیروهایی را همراه خود کرده و به شیراز بیاید. نادر در نامه نوشته بود که چون مصمم است کار اشرف را یکسره کند، بخشی از نیروها را برای حفظ محاصره شیراز تا رسیدن سپاهیان شاه، بحال آماده باش نگه می‌دارد و خود با عمده نیروهایش بدنبال اشرف می‌رود.
پس از نوشتن این نامه، نیروهای خود را به چهار بخش کرد. یک بخش را برای نگهداشت محاصره شهر، در کنار شیراز نگهداشت و به سه بخش دیگر فرمان حرکت بسوی کرمان را داد.
خبر شکست اشرف از نادر به سراسر ایران رسید، و مردم آگاه شدند مردی قهرمان و ناجی ایران، از میانشان برخاسته، و سرگرم پاک کردن کشور از سرکشان ریز و درشت است.
ولی اشرف هنوز در اندیشه ی نبرد، و گرفتن
انتقام بود. و در حالی که سیدال خان سردار وفادار وی نیز همراهش بود،نظر وی را در زمینه ی رو در رویی با نادر پرسید.
سیدال خان گفت: امیر اشرف، من همیشه در مقام رایزن، تو را تشویق به جنگ با نادر میکردم.
ولی اکنون دیگر صلاح نمی‌دانم که با این اعجوبه روبرو شوی.
من در تمام عمرم آدمی به این تیز هوشی و پر توانی و دلاوری و سماجت ندیده ام. بنا بر این بهتر است هر چه بیشتر، از روبرو شدن با او، بپرهیزیم و در کرمان نمانیم و به قندهار برویم. اشرف که روحیه ی خود را باخته بود، پذیرفت و خود را به قندهار رسانید. ولی ((امیر حسین غلجایی) برادر محمود خان که از اشرف کینه به دل داشت، او را به شهر قندهار راه نداد و اشرف به ناگزیر، در کنار شهر، به پای کوهی که در ده فرسنگی آن بود رفت و با راهنمایی سیدال خان که آنجا را به خوبی می‌شناخت، به دژی که در بالای کوه بود رسید و وارد دژ شد.
در اینجا دیگر نفرات چندانی همراه اشرف نبودند. زیرا در ازای راه میان فسا تا قندهار هر مرد جنگی که به شهر و خانواده خود نزدیک میشد. از او جدا شده و نزد زن و فرزند و همشهریهای خود میرفت.(از نگاه اینجانب بعنوان ادیتور متن وقتی تاریخ ایران زمین را از هر مقطعی مطالعه میکنی میبینی که هر بار ایران از عرش و اوج و نهایت عزت مغلوب کسانی یا حکومتهائی شده با همکاری و همراهی و خیانت ایرانیان محقق شده و متاسفانه این موضوع شرم آور کماکان صادق است و تا زمانیکه روحیه خیانت و وابستگی و البته این کلمه وابستگی فقط در شعار نه که در وحله اول فهم مردم از این کلمه و بعد دوری جستن از آن به عنوان یک فرهنگ و پیوستن به فرهنگ اصیل ایران محقق نشود وضع بهتری نخواهیم داشت فقط قتل وکشتار و تلفات نیروی نظامی و مالی برای ایران تضمین میکند ولا غیر ) این بود که هنگام رسیدن اشرف و سیدال خان به دژ، تنها نزدیک به سه هزار تن همراه آنان بودند.
سردار گریز پای افغان که با دقت و وسواس فراوان نقدینه ها و گوهر را از راه پر پیچ و خم کوه گذرانیده و به دژ رسانيده بود، با دادن پول و رشوه های کلان به‌ ساکنان بومی دژ، آنها را در جای امنی پنهان کرد و چون شمار ساکنان دژ بیش از دوهزار تن نبود، خیال او، از سرکشی و خیانت شان با داشتن سه هزار تن نگهبان در پیرامون خود، آسوده بود. گذشتن از راه دشوار دامنه ی کوه، تا درون دژ، اشرف را امیدوار کرد که می‌تواند از هر گونه حمله ای به آنجا پیشگیری کند. این بود که امنیت فراوانی را در آن دژ دور افتاده، احساس کرد و آسوده دل شد که تا پایان زندگی می‌تواند در رفاه و ایمنی بسر برد.
ولی هنوز یک هفته از این آرامش خاطر نگذشته بود، که دیده بانها به وی خبر دادند که گرد و خاک فراوانی را از دور، در کرانه ی دشت مشاهده می‌کنند. اشرف در شگفت شد که در این گوشه ی دور افتاده ی کویر، این گرد و خاک از حرکت کدام موجوداتی می‌تواند باشد.؟ شاید گروهی گوسفند چران سرگرم گرد آوری گله ها و رمه های خود باشند،شاید کاروانی دارد از شهری به شهر دیگر می‌رود، شاید سوارانی بدنبال خواروبار و توشه به مناطقی دیگر کوچ می‌کنند. شاید گرد باد توفانی، در کرانه ی این کویر خشک را به هوا بلند کرده باشد و شاید؟… نه! هرگز نمی‌شود نادر تا اینجا آمده باشد! بدنبال این اندیشه ها و افکار، باز هم احتیاط را از دست نداد و دستور داد نگهبانان در کنار تنگه های پر شیب و سخت گذر کوه و ستیغ صخره ها و تخته سنگ ها، آماده باشند، تا هنگامی که گردو خاک پایان یافت، به پایگاه های خود باز گردند. ولی گردو خاک هر دم نزدیک و نزدیکتر میشد. هراسی سخت. در دل اشرف افتاد، که پدید آورندگان این گردو خاک چه کسانی هستند، و در پی چه اندیشه ای به سوی دژ می‌تازند؟
ادامه در قسمت بعد 》
[۱۱:۰۹ بعدازظهر, ۱۴۰۱/۲/۱۲] نادرقربانی۲: ??????????

نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.
قسمت ۳۵ 》

??????????
دانستیم که نادر، پس از فرستادن نامه به پیشگاه شاه تهماسب، سه چهارم نیروهای خود را برداشت و بدنبال اشرف براه افتاد. او، بر آن شده بود که دشمن را تا هر جا که می‌شود دنبال کند و سر این مار زخم خورده را که خطرناکتر از پیش شده بود، بکوبد.
آنانکه نادر را میشناختند نیز بخوبی می‌دانستند که اراده ی این مرد، از پولاد استوارتر است و تا به خواست خود نرسد، از پای نمی‌نشیند. نادر در مسیری که به سوی خاور می پیمود، به هر شهری و آبادی که می‌رسید جویای اشرف میشد تا بداند او، از کدام راه و درچه زمانی از آنجا گذشته است. و با این پرسش‌ها رد پای او را تا قندهار گرفت، و در آنجا پی برد که وی را به شهر راه نداده اند و ناگزیر به دژی که در ده فرسنگی این شهر است، پناه برده.
او درباره ی وضعیت جغرافیای دژ، و مسیر رسیدن به آن، از ((امیر حسین غلجایی)) (برادر محمود افغان) تحقیقات لازم را کرد، و بی آنکه وقت را تلف کند، به سوی جایگاه اشرف براه افتاد و این، درست هنگامی بود که دیده بان های اشرف گردو خاک برخاسته از سم اسبان سواران وی را دیدند و به سردار خود گزارش دادند.
اشرف هرگز باور نمی‌کرد که ببر بیشه های ایران، به این زودی سراغش بیاید ولی هنگامی که نادر به پای کوه رسید، این حقیقت را باور کرد. نادر با آگاهی هایی که از وضع دژ و محل قرار گرفتن آن بدست آورده بود، پی برد که دستیابی به آن، از راه جنگ، عملاً ناممکن است. اما می‌دانست که ساکنان دژ ناگزیرند هر چند گاه برای تهیه خواربار به شهر قندهار بروند. بر این پایه، سرداران خود را گردآورد و گفت :هرگز نیازی به جنگ و ستیز نیست، روباه خود به تله افتاده است. شما تنها گردا گرد کوه را زیر نظر بگیرید و همه ی راه های گذر ساکنان دژ را ببندید و از رسیدن خواربار به دژ جلو گیری کنید. اشرف همه روزه، خود به باروی دژ میرفت و گردا گرد آنرا بررسی می‌کرد. و به خوبی متوجه دیواری بود که نیروهای نادر با گماشتن مردان جنگی خود به گرد خود به گرده کوه می‌کشیدند. و هر دم در انتظار حمله نیروهای نادر بود،تا با استفاده از موقعیت طبیعی دژ، حساب آنها را برسد و انتقام شکست‌های پیشین را از او بگیرد. ولی روزها گذشت و از حمله ی نادر خبر نشد.
بزرگان ساکن دژ، پس ازگذشت ده دوازده روز، پی بردند که رهایی از چنگ نادر، امکان پذیر نیست و بیش از چند روز دیگر، پس انداز خواربار ندارند. این بود که تنی چند از سالخوردگان نزد اشرف رفتند و وضع ناهنجار کمبود خواربار را برای او تشریح کردند.
اشرف بجای دلجویی و همدردی با آنها دستور داد یکی دو تن از ایشان را بازداشت کنند. سپس فرمان داد به انبارهای مردم دژ بریزند و خواربار پس انداخته ی آنها را ضبط کنند و تنها مقدار کمی از آن را به مردم پس بدهند تا با صرفه جویی و به سختی روزگار را بگذرانند. این رفتار، خشم ساکنان دژ را برانگیخت. ولی در برابر زور گویی آنها، چاره ای جز خاموشی و تمکین نداشتند. اشرف به این هم بسنده نکرده، و برای اینکه هر چه زودتر از ساکنان دژ، کم شود، روزی شش هفت تن از ایشان را پنهانی می‌کشت. در پائین کوه نادر و سوارانش به دقت مراقب راه های ورود و خروج دژ بودند و می‌دانستند که بزودی خواربار موجود در دژ پایان خواهد یافت.
در یکی از شبها که نادر در چادر خود سرگرم رایزنی با سرداران خود بود،نگهبانان به او خبر دادند که کدخدای ده، با دو-سه تن از همراهان، در خواست شرفیابی دارند.
نادر با شگفتی پرسید :اینها چگونه دراین تاریکی شب، راه پر پیچ و خم و خطرناک کوه را دور از چشم نگهبانان اشرف پیموده و به اینحا رسیده اند.
به او گزارش می‌دهند که اینها از پشت و بیرون و خط محاصره خود را به ما معرفی کرده اند و از راه کوه، پائین نیامده اند.
نادر بیشتر در شگفت می‌شود و می‌گوید، اگر کدخدای ده است، چگونه از پشت و بیرون خط محاصره سر در آورده؟ شاید نیرنگی در کار باشد، او را بی درنگ بدرون چادر بیاورید. کد خدا و همراهان به درون سرا پرده می‌آیند و کرنشی کرده، و در کنار می‌ایستند. نادر نگاهی به سراپای یکایک آنها می‌کند و می‌گوید :
از کدام راه به اینجا آمده اید؟ پاسخ می‌دهند :ما، یک راه مخفی دژ را می‌شناسیم که بجز ما، هیچکس از آن آگاه نیست و برای گریز از ستم اشرف به حضورتان رسیده ایم که شما را از همین راه، بدرون دژ ببریم، تا ما را از شر او برهانید. زیرا آن ناجوانمرد، دست به کشتار پنهانی ساکنان دژ زده است.
نادر باز نگاهی ژرف به آنان می‌کند و می‌گوید :آیا نیرنگی در کار نیست؟
کدخدا، همراهان خود را معرفی می‌کند و نادر پی می‌برد که دوتن از آنها برادران او هستند و دوتن دیگر، فرزندانش.
آنها میگویند:شما می‌توانید همه ی ما را جز یک تن گروگان بگیرید، و آن یک تن، راهنمای شما به درون دژ باشد. اگر نیرنگی در کار بود، گروگان‌های خود را بکشید. با این سخن، نادر مطمئن می‌شود که آنان براستی قصد یاری و راهنمایی او را دارند. این بود که خطاب به کدخدا می‌گوید :
کدخدا.من به گفته های تو، اطمینان پیدا کردم. اما جنگ، جنگ است. و در جنگ نباید از دور اندیشی و احتیاط، غافل بود. بخصوص آنکه دشمن حیله گری چون ((اشرف)) رو در روی من است. بنا بر این سخن تو را می‌پذیرم و همه ی کسانی را که با تو به اینجا آمده اند، نگهمیدارم و تو را همراه خود میبرم. ولی وای به حال تو و همراهانت اگر خواسته باشید مرا فریب دهید.
کد خدا می‌گوید :کاملأ درست است و تسلیم نظر سپهسالار هستیم. بدنبال این گفتگو، فرمان آماده باش به سپاه داده می‌شود و نادر خود پیشا پیش ستون، همراه با کدخدا براه می‌افتد.
یکی از سرداران به نادر می‌گوید :بهتر است سپهسالار جنبه احتیاط را رعایت کنند و خود، در اردو بمانند و دستور دهند ما، همراه با کدخدا به این ماموریت می‌رویم. نادر لبخندی می‌زند و می‌گوید :جان من و شما و سربازان، با هم فرقی ندارد. جان برای همه عزیز است. فرمانده حقیقی، فرماندهی است که دوش بدوش و در کنار سرداران و سربازان خود بجنگد. نه اینکه درون چادر خود بنشیند و دیگران را سپر تیرها کند.
ولی به شما دستور میدهم که اگر من، و سه – چهار هزار تنی که می‌خواهیم امشب از این راه پنهانی به دژ برویم کشته شدیم، شما باید حلقه محاصره را همین‌گونه محکم و استوار نگهدارید تا سرانجام ((اشرف)) از پای درآید. اینرا گفت و با کدخدا از چادر فرماندهی بیرون آمد. و پس از بازرسی سربازان زبده ای که همراه خود کرده بود، فرمان حرکت داد.
در درون دژ، اشرف که می‌دانست اگر نادر می‌توانست از تنگه ها و کوره راه ها بگذرد، تاکنون جنگ را آغازیده بود، آسوده، به عیش و زنبارگی سرگرم بود.
زیرا پی‌برده بود که هیچ اسب و سواری نمی‌تواند در حالت جنگی از تنگه ها و شیب‌های خطرناک کوه بگذرد و هیچ توپی نیز قادر نخواهد بود، گلوله ی خود را به بلندای کوه و دیواره دژ، برسانند. پیاده نظام نادر هم باید تک‌به تک از گذرگاه های تند و پرشیب کوه بگذرد و بالا بیایند، که در اینصورت آنها نیز یکایک شکار تیر اندازان وی که در گذرگاه ها کمین کرده اند، خواهند شد.
درست به هنگامی که نادر از گذرگاه پنهانی به سوی دژ می‌آمد، در سرای اشرف بساط جشن و باده نوشی و پایکوبی بر پا بود.
او که در بهترین خانه ی دژ بساط شادی گسترده بود، دستور می‌دهد شاهزاده خانم صفوی همسرش را که مدتی بود روی خوش به او نشان نمی‌داد به تالار بیاورند. و کنیزان بی درنگ دستور وی را اجرا می‌کنند. و هنگامی که شاهزاده خانم به تالار می‌آید، اشرف فرمان می‌دهد تنی چند از زنان زیبا را حاضر کنند تا در برابر چشمان وی، با آن زیبایان هم آغوش شود.
در همین ساعت و دقیقه ها، نادر، از درون راهروی پر پیچ و خم زیرزمینی همراه با سپاهیان خود، افروزه در دست، براهنمایی دهخدا راه می‌سپرد و پیش مآمد. در روی زمین، اشرف مست و بی خیال سرگرم باده نوشی بود، و در زیر پایش بزرگترین و نیرومندترین و یکدنده ترین دشمنش داشت به سراغش می‌آمد.
دیده بانها و دیگر نگهبانان درون و برون دژ که بر ستیغ هر صخره و در کمینگاه هر تنگه گماشته شده بودند، مطمئن و آسوده دل بودند که هیچگونه خطری آنها را تهدید نمی‌کند. به همین انگیزه بسیاری از آنان به خواب خوشی فرو رفته بودند، غافل از اینکه خطر مانند ماری نیرومند و کشنده، آرام خزنده دارد از زیر پای آنان، به درون دژ راه میآبد. نادر و سپاهیان و کدخدا آمدند و آمدند،تا به پایان راه زیر زمینی رسیدند و خود را در زیر در خروجی که نزدیک به دومتر بالاتر از سرشان بود، یافتند.
ادامه در قسمت بعد 》

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.