امروز : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ - 7 ربيع أول 1446
نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.
در بالای چوب بست ،اشرف،یک لحضه به این اندیشه افتاد که خود را از بالا بزیر افکند و از تحمل این همه درد و رنج آسوده شود. و در انجام این خواست خود را از فراز داربست به پائین پرتاب کرد. ولی نگهبانانش، پیش بینی این کار را کرده، و دو رشته ریسمان محکم به کمر وی بسته بودند،و چون او کور بود، از این پیش بینی آگاه نشد و در نتیجه میان زمین و آسمان معلق ماند و او را دوباره بالا کشیدند. و مردمی که از درون شهر، این منظره را مینگریستند، بیشتر به این حقیقت که آن مرد، خود ((اشرف)) باشد شک کردند و آنرا نمایشی خنده آور پنداشتند. شاه تهماسب میدید ،اشرف مردی است تسلیم نشدنی ، و مردم هنوز سخنان جارچیان را باور نکرده اند، این بود که دژخیم را فرا خواند و چیزی به او گفت، که کسی نشنید. دژخیم به بالای چوب بست رفت، و در میان سکوت سربازان محاصره کننده و مدافعان محاصره شده ی شهر، به اشرف نزدیک شد،
اشرف از سکوت و خاموشی مردم در شگفت شده بود و نمیدانست در پیرامونش چه میگذرد. تنها هنگامی که سخنان یکی از نگهبانان شنید که گفت :دژخیم آمد پی برد که پایان زندگی اش فرا رسیده. شاید دانستن این حقیقت، او را خرسند کرد زیرا از آن همه زجر و درد و خواری و زبونی، رهایی میافت.
همینکه دژخیم به بالای چوب بست رسید، چند تکه ریسمان که از موی بز بافته شده بود، از کمر گشود و یکی را به مچ دست چپ و دیگری را به مچ دست راست اشرف گره زد، و هر یک را به یکی از تیرکهای بالای داربست که روبروی هم بودند،رسانید. و آنها را کشید و چند گره محکم زد، بدانگونه که دستهای اشرف مانند صلیب از دو سوی کشیده شد.
سپس همینکار را با پای او نیز کرد و مانند اینکه کسی را به چهار میخ کشیده باشند وی را با ریسمان بست. اشرف کور نمیدانست که با او چه میخواهند بکند.
دژخیم دستور داد نگهبانانی که بالای چوب بست بودند، به پائین بروند.
مدافعان شهر از فراز برج و باروهای دژ، نگرنده این کارها بودند، و آنان نیز نمیدانستند که سرانجام کسی که شاه تهماسب میگفت ((اشرف)) است ولی آنها باور نداشتند چه میشود. بسیاری میپنداشتند که دژخیم نیز بدنبال نگهبانان از چوب بست پائین خواهد آمد و اشرف روزهای پی در پی آنقدر در زیر آفتاب خواهد ماند، تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد. ولی اینگونه نشد. و پس از پائین آمدن نگهبانان، دژخیم، همه رختهای اشرف را پاره کرد، و از تن او بیرون آورد.
در این هنگام، در میان خاموشی نیروهای دو سوی نبرد، و در برابر چشمان کنجکاو همگان،دژخیم روبروی اشرف که نه چشم داشت و نه دست و پای آزادی که از خود دفاع کند، دو زانو بر زمین نشست و دشنه را از کمر بیرون آورد وزخمی به ژرفای نیم سانت و به درازای دو سانت در ساق پای او پدید آورد.
اشرف تصمیم گرفته بود که هیچگونه آوایی که گویای درد و رنج و ناراحتی باشد از گلو بیرون ندهد، تا شاه تهماسب را هر چه بیشتر دچار خشم و سرخوردگی کند.
دژخیم پس از اینکار، از جیب خود نی کوچکی را بیرون آورد و سر نی را درون شکافی که خون از آن جاری بود فرو کرد. درد و سوزش ناشی از فرو رفتن نی در پیکر اشرف به سختی وی را آزار میداد، اما باز هم کوشید تا آوایی بر نیاورد.
دژخیم سپس لب های خود را برسر نی گذارد و به سختی در آن دمید. هوا به زیر پوست اشرف رفت و بخشی از پوست را، از بافتهای زیرین پیکرش جدا کرد. درد و رنج و سوزش حاصل از کنده شدن یاخته های زنده اندام های پیکر، تاب و توان را از اشرف گرفت وناخواسته، نعره ای از سر درد ورنج بر آورد.
مدافعان شهر که از بالای دیوارهای دژ، به این منظره دلخراش مینگریستند و میدیدند که چگونه دارند پوست یک آدم زنده را میکنند، در آن هنگام پی بردند که محکوم فلک زده کسی جز ولینعمت آنها نیست.
شاه تهماسب از اینکه میدید اشرف را زنده به حضورش میآورند، از شادی در پوست خود نمیگنجید. هشت سال دربدری و آوارگی و کشته شدن بسیاری از هموندان خانواده، پدرش شاه سلطان حسین را بیاد میآورد و دلش در آتش کینه میسوخت. به همین انگیزه چابک سواران خود را فرستاد، تا هر چه زودتر، اشرفش را به نزدش ببرند اشرف کور شده بود، ولی گوشهایش میشنید و با شنیدن سخن پیرامونیان خود، دانست که به شیراز نزدیک شده و گروهی برای تحویل گرفتن وی آمده اند. یکی دوساعت گذشت و باز، از سخنها و گفته های پیرامونیان، پی برد که در سرا پرده ی شاه است.او، آوای تهماسب را شنید که با خشم به او میگوید :
پس فطرت. تو پدر وبسیاری از افراد خانواده ی مرا کشتی، ای سگ هار. اشرف تنها این سخنان را شنید و پاسخ هیچ نگفت. و براستی، سخنی هم نداشت که بگوید. او در برابر کسی ایستاده بود که سه ماه پیش پدر وی را با دست های خود خفه کرده بود. بر این پایه، چه میتوانست بگوید؟ حتی نمیتوانست درخواست بخشایش کند. خاموشی اشرف، شاه را بیشتر خشمگین کرد. او میخواست اشرف به پایش بیفتد. زاری و لابه کند و بخشایش بخواهد. او میخواست اشرف هر چه بیشتر خوار و زبون شود. ولی اشرف هیچ نمیگفت.
شاه فریاد زد :پس فطرت، چرا لال شده ای؟
اشرف باز هم سخنی نگفت و همانگونه راست ایستاده بود، در حالی که هنوز خونهای خشکیده در کنار چشمانش دیده میشدند.
شاه فرمان داد او را به زانو در آورند، و نگهبانان چنین کردند. ولی باز هم اشرف زانو زده، کمر را راست نگهداشته بود.
شاه تهماسب برای سومین بار فریاد زد : ناجوانمرد، ناکس، پس چرا حرف نمیزنی؟ اشرف که میدید اگر هزاران بار درخواست بخشایش کند هرگز پذیرفته نمیشود و سر انجامش مرگ است، با خود اندیشیده بود که چرا آن همه غرور و فراتنی گذشته را یکباره از میان ببرد، و خود را ناتوان و سست نشان دهد. این بود که پوزخندی زد و گفت:خوب به خاطر دارم که خواستم با شما دیدار کنم ولی حضرت سلطان گریختند! شاه تهماسب دیگر نتوانست خویشتن داری کند، با یک حرکت خود را به وی رسانید و لگد سختی به دهان او کوفت و گفت :خفه شو! ضربه لگد بدانگونه سخت بود که اشرف از پشت به زمین افتاد و چون دستهایش از پشت بسته بود و تب داشت و رنجور بود، نتوانست بر خیزد و تنی چند از نگهبانان، او را دوباره در بزانو در آمدن، یاری دادند.
پیشاهنگی: خون گرداگرد لبان اشرف را فرا گرفت و روشن بود که درون دهان وی پر از خون است زیرا گهگاه آنرا فرو میداد. خاموشی سنگینی سراسر سرا پرده را فرا گرفته بود که هیچکس سخنی نمیگفت :اشرف بخشی دیگر از خون درون دهان خود را فرو برد و باز با همان لحن نیش دار گفت :فعلا که من کور و گرفتار و دست بسته در برابر شما هستم. ولی اگر قبله عالم اندکی بیندیشند، خواهند دانست که اگر نادر در میان نبود، هم اکنون وضع درست بعکس بود و قبله عالم نمیتوانست به دهان یک کور و دست بسته و بیمار لگد بزند. حضرت سلطان بداند که لگد زدن به یک گرفتار دست بسته کور، دلاوری نمیخواهد. حتا کشتن یک گرفتار جنگی که کورش هم کرده اند، مردانگی و شجاعت بشمار نمیرود
این سخنان که در برابر گروهی از درباریان که همه دست به سینه ایستاده بودند و آنها را میشنیدند گفته میشد، شاه را خوار و رسوا کرد و برای اینکه از آن بیشتر چیزی گفته نشود، دستور داد که اشرف را از سرا پرده بیرون ببرند، و در حالی که از شدت خشم لب های خود را میگزید، به انتقامی سخت میاندیشید که باید از اشرف بگیرد
جارچیان به یاری شیپور و بوق و کرنا، محاصره شدگان شهر شیراز را از گرفتاری اشرف در چنگ شاه آگاه و به ایشان گوشزد کردند که صلاح در تسلیم شدن است. مدافعان شهر به این سخنان خندیدند و پنداشتند که برای فریب آنان خبری ساخته اند.
شاه تهماسب هنگامی که شنید مدافعان شهر، پیام او را دروغ پنداشتند و تسلیم نمیشوند فرمان داد چوب بستی بسیار بلند، در برابر در بزرگ دژ، بر پا کنند و اشرف را بر بالای آن ببرند، تا مردم درون شهر بدانند که خبر پخش شده، درست است. پس از آماده شدن چوب بست، جارچیان با کوس و کرنا اعلام کردند که هم اکنون اشرف را بر بالای سکوی چوب بست خواهند دید
دراین هنگام، اشرف را که تب داشت و چشمانش چرک کرده بود به سوی چوب بست بردند. و یکی از دژخیمان او را بر دوش گرفت و از آن بالا رفت و وی را بر روی تخته های پهنه ی چوب بست گذارد.
گروهی از محاصره شدگان گفتند که این، خود اشرف است. و گروهی دیگر باور نداشتند و بر آن بودند که نیرنگی در کار است. آنها تنها مردی را میدیدند که کور است و دهانش آماس کرده است. آنان نمیتوانستند به پذیرند که اشرف، به چنین پستی و خواری افتاده باشد. شاه دستور داد که اشرف را به مردم شیراز بشناساند و از آنها بخواهد که تسلیم شوند. ولی اشرف که میدانست سرانجام کشته خواهد شد، با کینه ای که از شاه تهماسب بدل داشت، از انجام این دستور، سر باز زد و هیچ سخنی نگفت. شاه که از شدت خشم میلرزید، نمیدانست به این اسیر سر سخت چه کند
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.