امروز : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ - 7 ربيع أول 1446
نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.
نادر که مشتاقانه میخواست از متن نوشته ی درون نامه آگاه شود، فوراً دستور داد دبیر ویژه اش را بیاورند.لحظه ای پس از آن، دبیر به چادر نگهبانی آمد و با آوای بلند خواندن نامه را آغازید.در این نامه، شاه تهماسب برای استاندار شیراز نوشته بود :((… بمحض رویت این نامه، بفوریت با سپاهیان موجود، […]
نادر که مشتاقانه میخواست از متن نوشته ی درون نامه آگاه شود، فوراً دستور داد دبیر ویژه اش را بیاورند.
لحظه ای پس از آن، دبیر به چادر نگهبانی آمد و با آوای بلند خواندن نامه را آغازید.
در این نامه، شاه تهماسب برای استاندار شیراز نوشته بود :
((… بمحض رویت این نامه، بفوریت با سپاهیان موجود، در شیراز و هر قدر که ممکن است بیشتر، با همه ی وسائل و تجهیزات، به طرف اصفهان برای در هم کوبیدن نادر متمرد و یاغی، و کمک به سپاهیان موجود در اصفهان، عزیمت کنید.))
درون نادر، با شنیدن متن نامه و اینکه شاه، او را ((یاغی و متمرد)) خوانده بود، بسان کوه آتش فشان، بی تاب و پر جوش شد.
او نمیتوانست باور کند که با آن همه یک رنگی و گذشت، باز هم شاه تهماسب علیه او، توطئه میکند.
از این روی از دبیر خود پرسید :
آیا اطمینان داری که این نامه دستخط شاه است.
بله قربان. هیچ تردیدی ندارم که این خط شخص شاه است. زیرا من خط و مهر ایشان را میشناسم.
نادر فوراً دستور داد پیک دستگیر شده را نزد وی بیاورند.
در درازای زمانی که ماموران نادر بدنبال پیک رفته بودند، وضع نادر، دیدنی بود. در سراسر چادر را چندین بار پیمود و مانند شیر گرفتار در قفس از این سوی به آنسوی چادر میرفت و سبیلهای خود را میجوید،. زیر لب می غرید و چیزهایی میگفت :مستی باده از سرش پریده بود
و خونی که به چهره اش دویده بود، ناشی از باده ناب نبود، که زاییده ی خشم برون از اندازه اش بود.
با خود اندیشید که پاسخ آن گذشت ها و ندیده گرفتن نامردمی های شاه را با یکرنگی و فداکاری دادن نتیجه اش چنین خواهد بود.
در این هنگام افسر نگهبان، پیک گرفتار شده را نزد نادر آورد.
پیک بیچاره که مانند بید میلرزید، بمحض دیدن نادر به خاک افتاد.
نادر میکوشید خود را ارم نشان دهد، گفت:
پاشو کسی که مامور است، معذور است و گناهی ندارد. راستی و راستگویی بهترین راه رهایی است. بگو چه کسی این نامه را به تو داد؟
پیک اندکی آرام گرفت برخاست و گفت :
این نامه را قبله عالم شخصاً مرقوم فرموده بودند و از سوی رئیس و فرمانده من، به من داده شده بود که پنهانی به شیراز برسانم. ولی نمیدانم که محتوای آن چیست؟
نادر پرسید :فرمانده و رئیس تو کیست؟ پیک، نام یکی از همان دو افسری را بر زبان راند که نادر روز گذشته آنها را به مشهد تبعید کرده بود.
دیگر مطالب روشن نشده ای برای نادر بر جای نمانده بود. او همه چیز را فهمیده و دانسته بود. که شاه تهماسب هنگامی که از آنها نا امید شده به این نیرنگ دست زده است. نادر مدتی خاموش ماند و سرگرم بازی با ریش خود شد، و سپس سر برداشت و از پیک پرسید :
گفتی که از محتوای نامه خبری نداری؟
نه. به سر صدراعظم سوگند که کاملاً از محتوای نامه بی اطلاعم. اما چون فرمانده من گفته بود که این، دستخط همایونی است و باید در نگهداشت آن بکوشم منهم به دستور مافوق عمل کردم. ولی موفق نشدم و گرفتار ماموران صدراعظم شدم.
این نامه چه وقت به دست تو داده شد؟ دیروز این نامه وقت به دست تو داده شد؟ دیروز این نامه نوشته شده است یا پیش از آن.
واپسین پرسش نادر از پیک این بود، که :آیا حالا از اینکه نامه به دست من افتاده، چه احساسی داری؟
پیک پاسخ داد :از اینکه با همه ی کوشش خود، نتوانستم از راه پنهانی به شیراز برسم و وظیفه خود را انجام دهم، در برابر حضرت شهریاری و افسر فرمانده خود شرمسارم.
نادر از آنهمه جوانمردی و صداقت و وظیفه شناسی پیک در شگفت شد، و افسوس خورد که چرا باید از این سرشت های پسندیده و از این مردان پاک و وظیفه شناس، در راههای نامردانه سود برده شود. این بود که سر برداشت و گفت :تو امشب میهمان من هستی و در نهایت اطمینان و آسایش در چادر ویژه ای استراحت خواهی کرد، و دستور میدهم پذیرایی کاملی از تو بشود. فردا نیز آزاد هستی که به هر کجا که دلت میخواهد، بروی.
فرمانده تو، آدم خطاکاری بود. دستور دادم به خراسان تبعید شود. تو میتوانی با همین صداقت و درستی به کشورت و به فرمانده تازه ات خدمت کنی. کشور به مردان راستگو و صمیمی مانند تو، خیلی نیاز دارد.
برو و آسوده و مطمئن استراحت کن. نادر سپس رو به یکی از افسران گارد ویژه خود کرد و گفت :
هنوز چیزی از شب نگذشته، فوراً به شهر بروید و مردان موجه درباری و سررشته داران و معمرین و تنی چند از روحانیان را به اینجا بیاورید.
افسر گارد، فهرست آن کسان را خواست و نادر دستور داد بی درنگ یک فهرست پانزده نفره از آنها تهیه و بدست افسر یاد شده بدهند و وی با سواران زیر فرمان خود به این مأموریت.
شاه تهماسب، بی آنکه بداند در چادر فرماندهی چه میگذرد سر گرم باده نوشی و خنده و شوخی با حاضرین بود.
در آغاز دانستیم که شاه تهماسب، شخصی زنباره بود. و نادر از این سرشت ناپسند بسیار زجر می برد ولی بروی خود نمیآورد.
اما آنشب از این مسئله چندان ناخشنود نبود، زیرا میدید برای انجام نقشه اش این نکته نیز ، یکی از بهترین دستاویزها است.
در خرگاه ویژه ی او سرگرم گفتگو بودند. نادر که ناراحتی را در چهره آندو می دید، بر آن شد که از دست زدن به کار بی مطالعه خودداری کند و بسیار محتاط و ژرف نگر پیش برود.
این بود که دستور داد، سه تن از سرداران آزموده و وفادارش را احضار کنند. و مطلب را با آنان در میان گذارد.
اندکی بعد، سرداران مات و مبهوت به سخنان نادر گوش میدادند. نخست آن را باور نمیکردند، اما هنگامی که نامه ی شاه را دیدند، برایشان محرز شد که او، در اندیشه ی از میان برداشتن سپهسالار یکرنگ و خستگی ناپذیر آنهاست.
پس از آگاهی سرداران از محتوای نامه، نادر که براستی غمگین شده بود گفت:
خیال دارم از فردا، از کار، کناره بگیرم و باقی زندگی ام را در گوشه ای استراحت کنم زیرا در برابر کسی که قدر زحمت و فداکاری را نمیداند، جز این، راهی نیست. یکی از سرداران با شنیدن این سخنان گفت :
من از صدر اعظم در شگفتم که میخواهند میدان را تهی کنند و سرنوشت مردم را بدست شاهی بی لیاقت و مشتی درباری بیکاره و چاپلوس بدهند.
وانگهی آیا صدراعظم فکر نمیکنند که اگر از کار، کناره بگیرند دیگر دارای هیچ قدرتی نیستند، و مسلمأ شاه ایشان را راحت نخواهد گذارد، و میتواند با یک اشاره به زندگیتان پایان دهد. از این گذشته، ما خاموش نخواهیم نشست و قیام خواهیم کرد و آنگاه هرج و مرج بزرگی پدید خواهد آمد.
نادر گفت:اگر بخواهم جز این رفتار کنم. باید هم اکنون دستور دهم که شاه را دستگیر و زندانی کنند، چون هرگز نمیتوانم اعمال و رفتار او را تحمل و با چنین آدم خطرناکی همکاری کنم. سردار سالمندی که سرد و گرم روزگار را چشیده، پخته و آزموده شده بود گفت :
حیف از زحمتهایی که سپهسالار پاکدل ما، برای چنین کسی کشیده است ولی باید در این زمینه کمی بخردانه رفتار کرد. و باید. نخست با دلایل قانع کننده اقدام به برکناری او بشود، و سپس هر کاری که میکنیم به نتیجه اش بنگریم.
زندگی مانند بازی شطرنج است. در برابر هر بازی با هر مهره ای باید واکنش رقیب را نیز بررسی کرد.
دستگیری شاه و زندانی کردنش، ممکن است رویدادهای غیر قابل پیش بینی پدید آورد.
چون شاه، نماد همبستگی و یکپارچگی مردم است و هنگامی که مردم بشنوند شاه شان از سوی صدراعظم محبوبشان دستگیر و زندانی شده، یک نوع سرخوردگی و مات زدگی میشوند که برای آینده و یگانگی کشور ناخوشایند است.
پس باید عمیق تر به مسائل نگریست و شتاب زده و پیش بینی نشده کاری نکرد.
نادر که با شنیدن سخنان سردار جهاندیده ی خود، اندکی آرامش یافته بود، گفت :درست است. باید توجه داشته باشیم که ما برای سربلندی کشور میکوشیم، نه برای آدم ویژه ای.
پس نباید کاری کرد که زحمت های کشیده شده، به هدر رود و اوضاع درهم برهم شود. منهم در این باره با سردار عزیزم موافقم.
سردار نخستین که جوان پر شور بود گفت :
اگر دستخط شاه به شیراز میرفت و سپاهیان از شیراز به شهر سپاهان می تاختند مگر اوضاع بهم نمی ریخت؟
مگر برادر کشی نمیشد؟
نادر گفت :من از دسیسه و نیرنگ خوشم نمیآید. برویم و هم اکنون مسائل را حضوری با شاه حل کنیم. من دستور داده ام که بزرگان و برخی از روحانیان کشور را نیز به اینجا بیاورند و آنها هم در این گفتگوها حضور داشته باشند.
ضمنأ نقشه ی دیگری هم دارم، و آن شناساندن رفتارهای زشت جنسی و شخصی و شاه تهماسب است که به سرشت های دو رویی و بزدلی و حیله گری او، افزوده میشود. بهمین دلیل، همه باید در جلسه حضور داشته باشند.
در گذشته، چند بار نوشتیم که شاه تهماسب، گذشته از زنبارگی به همجنس بازی نیز دلبستگی داشت.
و در ((مجمل التواریخ)) درباره یکی از بزم های شاه تهماسب چنین میخوانیم :
((در مجلس مینو مثال خاقانی، در غایت عیش و کامرانی، با امرَدان گل رخسار، سیمین بر، سروقد، نرگس چشم، کرشمه ساز! شکر لب ، و ساقیان لاله عذار ناهروی و تاز و بلورین غبغب، با خنیاگران و خوش آواز و مطربان خوش ساز نغمه پرداز، روز و شب باده ای بی غش دلپذیر و روح پرور و خوشگوار…))
روشن است که چنین شاهی، با چنان درباری، هیچگونه هماهنگی با سرداری چون نادر نمیتوانست داشته باشد.
نادر هنگامی که میدید، که کشور از هر سو، زیر تک و تاخت و سرکشان داخلی و بیگانگان آزمند است و شاه، به جای رسیدگی و رفع مشکلات آن به نو جوانان همجنس خود میپردازد، خون میخورد، ولی چاره ای جز خاموشی نداشت.
او، بارها و بارها، ضمن اینکه نهایت ادب را درگفت گو با شاه رعایت میکرد، ناخوشنودی خود را از این وضع شرم آور به وی باز می گفت.
یکی دو بار، شاه تهماسب سخنان نادر را نشنیده گرفت. یکی دو بار هم به شوخی و مزاح برگزار کرد. ولی چون نادر به سختی از همجنس بازی او ناخشنود و خشمگین بود و در باز داشتن از این روش، پای میفشرد، سرانجام شاه به تندی به او (که هنوز سردار تهماسبقلی نامیده میشد)
فهماند، که این سخنان در حد تو نیست و پا را از گلیم خود، فراتر مگذار.
ولی نادر مردی نبود که از این تندی ها بهراسد و واپس نشنید، اما چون در آن زمان، وضع را مناسب نمیدانست، بناچار خاموشی گزید.
نادر به اندازه ای از همجنس بازی متنفر بود که زمانیکه که به وی گزارش دادند که یکی از افسران او، همجنس باز است، برای آگاهی از راست یا دروغ بودن این اتهام دستور رسیدگی دقیق داد، و چون برایش مسلم شد که گزارش، درست بوده است فرمان داد بینی و گوش های آن افسر را بریدند و از ارتش اخراجش کرد کردند.
افسر یاد شده که دیگر نمیتوانست در اجتماع زندگی کند، پس از چند روز خودکشی کرد.
به اردوی نادر در کنار شهر سپاهان باز میگردیم و میبینیم که روحانیان و بزرگان کشور، یکی پس از دیگری بوسیله ی ماموران اعزامی نادر به اردو میرسند.
هنگامی که همه گرد میآیند، نادر که از نشست با سرداران خود فارغ شده بود، به میان بزرگان و روحانیان میرود و نظرات خود را درباره ی کارهای شرم آور شاه در زمینه ی کارهای مملکتی و به ویژه خوی همجنس بازی وی، طرح میکند و میگوید :برای من غیر قابل تحمل و ناپذیرفتنی است که میبینیم مردم کشورم در چنین وضع نابسامانی خواب ندارند، و هم میهنان ما، در فقر و تنگدستی و هراس از شبیخون دشمنان بسر میبرند و گروهی چشمگیر از خواهران از شبیخون دشمنان بسر میبرند، و گروهی چشمگیر از خواهران و برادران ما، گرفتار چنگ روسها و ترکها هستند، و بخشی از سرزمین مملکت مان از پیکر اصلی جدا شده است، آنگاه کسی که خود را شاه مینامد، گذشته از اینکه چوب لای چرخ پیشرفتها میگذارد، شب و روز نیز در آغوش زنان و کنیزان، و یا همخوابه ی مرَدان و مفعولان، همجنس خود، بسر میبرد.
نادر هنگامی که این سخنان را میگفت، در چهره بزرگان کشور، به ویژه روحانیان تراز یکم مملکت دقیق شد، و از خطوط سیمای برخی از آنها، پی برد که ناباورانه به گفته های او، گوش میدهند.
آنها گواه بسیاری از کارهای ناشایست و مشمئز کننده شاه نبودند و نادر هنگامیکه این حقیقت گرفت، گروهی نزدیک به ده تن از بزرگان و روحانیان برجسته را برگزیند و در همان شب، عشقبازی شاه با غلام بچگان و اَمرَدان، را از پس پرده به آنها نشان دهد.
این بود که به آنها گفت :لختی صبر کنید، تا هر چه را که میگویم به شما ثابت کنم.
شاه در چادر خود مست باده ی ناب بود و کمکم رامشگران و خدمتکاران را مرخص کرد و تنی چند غلامان خوبروی را همیشه همراهش بودند، به سراپرده فراخواند.
(شما عزیزان که خود تاریخ نادرشاه افشار را دنبال میکنید تا به اینجا توجه کردید که سرزمین ما در چه وضعیتی بوده است. اغتشاش در شهرها و استانها حضور بیگانگان روسها «و ترکان عثمانی مرده خور» چپاول میبرند و در آن وضعیت نابسامان نیروهای متجاوز خارجی یکطرف اغتشاشهای داخلی حمله محمود و اشرف افغان تمام اینها را نادر و لشکرش مقابله کردند وآنها از ایران بیرون ریختند ، ولی به دلیل غفلت شاه تهماسب در هجوم بعدی، بدون برنامه ریزی شاه تهماسب در جنگ با ترکان عثمانی شکست خورد فرار کرد شاه تهماسب و دو قرارداد ننگین هم با ترکان عثمانی بست و خود شاهد بودید.)
حالا که یکی پیدا شده بنام نادر شرافتمندانه دارد با نیروهای متجاوز میجنگند برای امنیت ایران و آسایش مردم ایران، آقای شاه تهماسب پادشاه مملکت بدنبال کارهای غیر اخلاقی است که بیانش مایه شرم است در اون اوضاع و احوال. و حتی بارها قصد جان نادر را کرد که در بخشهای گذشته خواندیم، و دیگر صبر نادر به آخر رسید با دستگیری آن پیک که شب گذشته میخواست پیام شاه تهماسب را به استاندار و فرماندار شیراز برساند برای لشکر کشی به اصفهان و جنگیدن با نادر که نیروهای نادر آن پیک را دستگیر کردند و نامه ی شاه تهماسب به دست نادر افتاد و باعث شد که یک تصمیم درست و عاقلانه بگیرد برای امنیت و نجات ایران)
گماشتگان نادر، که دم به دم گزارش کارها را از درون چادر بزمی شاه به نادر میدادند، وی را از این نکته آگاه کردند.
ادامه در قسمت بعد 》
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.