امروز : دوشنبه, ۱۲ آذر , ۱۴۰۳ - 1 جماد ثاني 1446
نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت!
کردهای درون دژ که از برج و باروی آن، دلاوری های نادر و برادران کرد خود را در زیر فرماندهی او میدیدند، به هیجان آمده درهای دژ را بروی نادر گشودند. نادر لحظه ای درنگ نکرد و متوجه ملک محمود شد. ولی ملک محمود ته مانده نیروهایش را برداشته بود و به سوی مشهد می تاخت. نادر نیز به دنبال او، سپاهیان خود را بدان سوی کشید. ملک محمود میگریخت و نادر در پی او، تا به عشرت آباد که مرز میان مشهد و قوچان بود، رسید و چون دشمن را ناتوان دید، از دنبال کردن وی چشم پوشید و فرمان بازگشت داد. در این جنگ، ساز و برگ فراوانی به چنگ نادر افتاد و بر نیرویش افزوده شد.
نام نادر به گوش شاه تهماسب میرسد.
ملک محمود سیستانی، به مشهد میرسد و با اینکه نادر از دنبال کردن او دست برداشته بود، او از دشمنی با نادر، دست بر نمیداشت. ولی نادر یکایک سنگهای سر راه نیرومندی خود را که از سوی ملک محمود پیش پای او انداخته میشد، را از سر راه بر میداشت و روز بروز در بخش خاوری ایران تواناتر و زورمند تر میشد. در این هنگام، شاه تهماسب که در مازندران بسر میبرد، به این اندیشه افتاد که مشهد را از چنگ ملک محمود بیرون آورد. و برای اینکار به «رضا قلی» دستور داد با گروهی از مردان جنگی به سوی این شهر بتازد. رضا قلی خان هر چه به سوی خاور و مشهد پیش میرفت، با نام مردی نو خواسته بنام «نادر» و دلاوریهای او، بیشتر آشنا میشد. تا بدانجا که بر آن شد تا از وی برای بزانو در آوردن ملک محمود سود ببرد.
این بود که از جایگاه فرماندهی وی پرسید و هنگامی که دانست در ابیورد بسر میبرد، پیکی را بدانسوی روانه کرد نادر را به اردوی سپاهیان شاه، فرا خواند.
این، نخستین بار بود که پیکی از سوی یک بلند پایه، در دستگاه شاهی برای نادر فرستاده شده بود و از او، یاری میخواست.
نادر که از ناشایستگی شاه سلطان حسین و از هم پاشیدگی شیرازه کارها به سختی اندوهگین بود، پیک رضاقلی خان را گرامی داشت و با خود گفت، اکنون که نیاز به من افتاده، در حقیقت روز خدمت به میهن است. که بی درنگ سواران خود را بسیج کرد و راهی مشهد شد. نادر میخواست که به یاری نیروهای رضا قلی خان، و به تنهایی مشهد را تصرف کند، سپس آنرا به نیروهای شاه تهماسب بسپارد.و برای انجام همین خواست بود که به مشهد تاخت. ملک محمود از دژ شهر بیرون آمد و با نیرویی چشمگیر به پیشباز نادر شتافت ولی در جنگ خونین که میان این دو در گرفت، نادر پیروز شد و ملک محمود واپس نشست و به شهر رفت و درهای دژ را بست. نادر که دید یک تنه نمیتواند شهر را بگشاید، نیروهایش را به دامنه کوه و به «دژحاجی تراب» برد و آماده نگه داشت تا نیروهای «رضاقلی» برسند.
رضا قلی خان نمیخواست افتخار تصرف مشهد نصیب نادر شود، از راه شمال باختری خود را به شهر نزدیک کرد تا شهر را به تنهایی بگشاید. ولی ملک محمود شبانه نیروهای خود را از شهر بیرون آورد و به سپاهیان رضا قلی خان شبیخون زد وبسیاری از آنان را کشت و دوباره به درون دژ شهر بازگشت.
نادر که از رفتار رضا قلی خان بسیار رنجیده بود، به مردان جنگی خود فرمان داد تا از شهر دور شوند و دو حریف فریبکار را با یکدیگر تنها گذاشت.
ملک محمود، پس از آگاهی از دور شدن نادر، دوباره به سوی رضا قلی خان تاخت و به دنبال نیروهای شکست خورده شاه تهماسب، تا شهر نیشابور پیش راند و این شهر را نیز گشود. چیرگی بر شهر نیشابور و گسترش دامنه فرمانروایی در بخش بزرگی از خراسان، ملک محمود را به اندیشه ی کشور گشایی و پادشاهی سراسر ایران انداخت.
خبر پیروزی ملک محمود و تصرف نیشابور و واپس نشینی نادر از پیرامون مشهد کفه ی ترازوی نیرومندی را به سود محمود سنگینتر کرد و هنگامی که به مشهد بازگشت پیش باز شایسته ای از وی شد. باده ی پیروزی وی را چنان مست کرده بود که فرمان داد شهر را چراغان کنند و تختی گوهر نشان و تاجی از سنگهای گرانبها برای تاج گذاری اش إماده کنند.
چاپلوسان و خوش آمد گویان، در ستایش او، چامه ها سرودند و چاپلوسی کردند. هنوز یک هفته از باز گشتنش به مشهد نگذشته بود که تاج شاهی را بر سر نهاد و خود را «شاه سلطان محمود!» نامید.
بدینگونه کشور ایران که در دوران شاه عباس یکم، ُبا همه گستردگی از خاور و باختر و شمال و جنوب، دارای یک فرمانروا و یک سازمان استوار اداری بود، اکنون در عین از هم پاشیدگی و تکه تکه شدن دارای چند شاه و چندین فرمانروا شد.
١شاه تهماسب٢ملک اشرف افغان. ٣شاه سلطان محمود سیستانی. و گذشته از این شاهان کسان و سرکشان دیگری مانند «نادر» نیز بودند که ادعای شاهی نداشتند ولی نیروهای زیر فرمانشان، دست کمی از نیروهای شاهانه سه گانه!!نداشت. گذشته از اینها، دست اندازی روسها وترکها به شمال و باختر ایران نیز بخش هایی از سرزمین مان را از پیکر میهن اصلی جدا کرده بود. با تاجگذاری ملک محمود سیستانی و دگرگون شدن نام او به «شاه سلطان محمود» گروهی که در «بوغمج» بودند از نادر، یاری خواستند. و نادر بیدرنگ برای یاری دادن به آن گروه، راهی شد. ولی پیش از رسیدن نادر، سپاهیان «شاه سلطان محمود»، «بوغمجی» ها را شکست داده و تارو مار کرده بودند. در همین زمان خبر به «شاه سلطان محمود» رسید که نادر از راه دشت رادکان به سوی مشهد در حرکت است. شنیدن این خبر،او را بر آن داشت که اینبار، کار نادر را یکسره کند این بود که با نیرویی شکننده، از شهر بیرون آمد، و به پیشباز نادر شتافت. تاخت تاز شاه سلطان محمود، به اندازه ای برق آسا و سخت بود که در یکدم، دویست تن از مردان جنگی نادر، در همان رودر رویی نخست به خاک در غلتیدند. در هم ریختگی چشمگیری در میان مردان جنگی نادر پدید آمد، و گروهی که مرگ را رویا روی خود میدیدند، از میدان گریختند. نادر که پی به ناتوانی خود دربرابر مردان ورزیده و جنگ دیده ی شاه سلطان محمود برده بود بناچار فرمان واپس نشینی داد. شاه سلطان محمود که بالای تپه ای نگارنده کارزار بود، دستور داد سپاهیان وی نادر را در محاصره بگیرند و او را زنده یا مرده به نزدش ببرند. نادر که از شیوه جنگ، پی به این نکته برده بود فریاد هراس انگیز خود را کشید و با گفتن ((یا الله))، یا محمد)) تبرین خود را در هوا چرخانید و به جان مردان جنگی محمود افتاد. ولی سپاهیان محمود، بی شمار بودند و هر چه کشته میشدند، چیزی از انبوه شان کم نمیشد. با این همه نادر توانست حلقه محاصره را بشکند از میدان بگریزد. گروهی از مردان جنگی او نیز به دنبالش از محاصره در إمدند. شاه سلطان محمود فرمان داد بهرگونه که میشود، او را دنبال کنند و بگیرند.اما نادر اسب میتاخت و میرفت. دنبال کنندگان به یک یک همراهان نادر میرسیدند و آنها را از پای در میآوردند، و نادر به سختی توانست تنها با دو تن از یاران خود، از مهلکه بگریزد و خود را به ابیورد برساند. ترکمنها و ازبکها زمانی که خبر شکست نادر را شنیدند،برای جبران شکست خود، به ابیورد تاختند تا کار ((نادر قلی)) را یکسره کنند نادر خسته و شکست خورده، ولی امیدوارم و سر سخت، با اندک مردان دلاوری که گرد آورد و هر یک از پس ده ها تن ازبک و ترکمن بر میآمدند، به آنها تاخت و در درازای سه چهار ساعت جنگ بی رحمانه، همه شان را تارو مار کرد. از سوی دیگر، شاه سلطان محمود، که هنوز کینه ی کردهای ماندگار در قوچان را در داشت، و در بار نخست، به انگیزه ی یاری گرفتن از نادر، نه تنها نتوانسته بود، آنها را گوشمالی بدهد، که شکست هم خورده بود، پس از گریختن نادر ازمیدان جنگ با او، بیدرنگ به سوی قوچان شتافت تا کردها را گوشمالی دهد. در شامگاه یه روز پایانی زمستان، محمود به قوچان رسید و با توپخانه خود به سختی به برج باروی شهر حمله کرد وآنرا فروریخت و به شهر اندر آمد و گروهی از کردها را کشت و گروهی دیگر را گرفتار کرد و دارایی و خواسته شان را به یغما گرفت سپس به سوی نیشابور تاخت. زیرا شنیده بود که نیروهای شاه تهماسب دوباره به این شهر نزدیک شده اند.
شاه سلطان محمود پیش از رسیدن قزلباش های شاه تهماسب، به نیشابور رسید و فتحعلی خان بیات فرمانروای شهر را که خود به این مقام گمارده، ولی شنیده بود که هوادار شاه تهماسب است، گرفتار کرد و دستور داد به نزدش بیاورند. زمانی که فتحعلی خان به نزدش رسید، محمود به او گفت :
ای نمک نشناس، این بود سزای مهربانیهایی که به تو کردم؟ فتحعلی خان گفت:اگر خیانتی شده باشد، من انجام داده ام. مردم شهر گناهی ندارند. به آنها آسیبی نرسان و دستور بده برایشان زحمتی فراهم نیاورند. محمود گفت:پس تو به خیانت خود اعتراف میکنی؟ فتحعلی خان که دستهایش از پشت بسته بود، و دو تن از سواران محمود نیز در کنارش ایستاده بودند،دیگر سخنی نگفت.
محمود با چوب دست خود، به سختی بر سر و چهره و گردن پیر مرد نواخت بدانگونه که خون از سرو روی و ریش او چکیدن گرفت. فتحعلی خان که پی برده بود سر انجام کشته خواهد شد گفت:
تاجی را که تو بر سر گذارده ای به سرت سنگینی میکند، و تو شایسته نیستی شاه ایران باشی. شاهی از آن شاه تهماسب دوم است.
این سخن، محمود را دیوانه کرد و فریاد زد: خفه اش کنید.
دوتن از نگهبانان فتحعلی خان بی درنگ به جان او افتادند پیرمرد بی دفاع را خفه کردند. محمود پس از این جنایت، نیشابور را به «ملک اسحاق» سپرد و به مشهد بازگشت. نادر نیز پس از در هم شکستن تخت و تاخت ازبکان و ترکمن ها به ابیورد، بازگشت و بی درنگ دست بکار سامان دادن به نیروهای آسیب دیده خود شد. او، از شکستی که از «شاه سلطان محمود» خورده بود مانند مار به خود میپیچید و یکدم آرام نداشت. به همین انگیزه، نمیخواست وقت و زمان را بکشد. همچنین نمیخواست کردهای هوادار خود را در قوچان تنها بگذارد این بود که هنوز یک هفته از ماندنش در ابیورد (پس از در هم شکستن حمله ازبکان) نگذشته بود که با مردان جنگی گرد آورده، به سوی قوچان رفت، تا به یاری کردها بشتابد.
دیدن شهر و ویرانی آن، نادر را برای رو در رویی با شاه سلطان محمود مصمم تر و استوار تر از پیش کرد و بر آن شد که دوباره به مشهد بتازد.
خبر به محمود رسید که نادر با سوارنش به مشهد نزدیک میشوند.
او، باور نمیکرد که نادر، پس از شکست سختی که خورده است و هنوز بیش از دو ماه از آن نگذشته، بتواند نیرویی را فراهم آورد. و دلیری آن را پیدا کند که دوباره رو در روی وی بایستد. شاه سلطان محمود، از سماجت و سر سختی و پشتکار نادر، مات مانده بود و چون میخواست به هر گونه که شده تاج و تخت خود را نگهدارد، صلاح را در آن ندید که خود به تنهایی با نادر روبرو شود. زیرا میترسید حتی به احتمال بسیار کم، در جنگ با او شکست بخورد. این بود که برای «ملک اسحاق» فرماندار خود در نیشابور پیام فرستاد که با نیرویی چشمگیر بی درنگ به سوی مشهد بیاید. و بر آن بود تا هنگامی که او به نزدیکی این شهر رسید، خود وی نیز از درون شهر بیرون آید و از دو سوی به نادر بتازد و او را از میان بردارد.
نادر، به دروازه های مشهد رسید و به دستور محمود درهای دژ بسته شد و مدافعان بر بالای برج و باروها جای گرفتند و آماده شدند.
شاه سلطان محمود در درون شهر، سپاه سامان یافته ای را فراهم آورد و آماده بود، که با رسیدن نیروهای ملک اسحاق، از نیشابور، نادر را در میان منگنه ی دو نیرو، له کند.
دیده بانهای پشت سپاه نادر خیلی زودتر از دیده بان های محمود از رسیدن نیرو های ملک اسحاق فرماندار ملک محمود، آگاه شدند و به نادر خبر دادند. نادر از حیله محمود آگاه شد و با نبوغ جنگی که داشت، شبانه و در تاریکی فورأ سپاهیان خود را واپس کشید و آنها را به دو بخش کرد. بخشی را در معرض دید دیده بانهای دژ مشهد گذارد. و بخش بزرگی را به پشت تپه ها و بلندیها برد، و آماده نگهداشت. بگونه ای که دیده بانها، از بخش بندی سپاهیان او آگاه نشدند. نیروهای ملک اسحاق، به نزدیکی شهر رسیدند. دیده بانها به شاه سلطان محمود خبر دادند. دروازه های شهر گشوده شد و نیروهای محمود از روبرو و مردان جنگی ملک اسحاق به پندار خود پشت سر به مردان نادری تاختند.
جنگجویان نادر دلیرانه میجنگیدند و محمود پیوسته سپاهیان خود را تشویق به رسیدن به نادر و کشتن یا دستگیری او میکرد. در این زمان عمده نیروهای نادر، از پشت سر، به نیروهای ملک اسحاق تاختند و آنها که هرگز نمیپنداشتند که نیروهای دیگری به پشتیبانی از نادر وارد کارزار شوند، وروحیه خود را از دست دادند. فریادهای تندر آسای نادر، و چرخش تبرزین او در میدان، نیروهای محمود را از هم پاشانید. ملک محمود که وضع را به زیان خود دید، فرمان داد تا نیروهای توپخانه از شهر بیرون بیایند و نادر و سپاهیانش را زیر آتش بگیرند. به محض بیرون آمدن توپخانه از شهر، نادر به بخشی از نیروهایش فرمان داد که پیوند میان توپخانه و پیاده نظام محمود را ببرند و از پهلو به این دو بخش بتازند. اینکار انجام شد و ملک محمود چاره ای جز واپس نشینی ندید و به سپاهیان خود فرمان باز گشت به درون شهر را داد. و پیش از همه، او، و ملک اسحاق به شهر وارد شدند. سپس ته مانده ی از هم پاشیده ی آن دو، با جنگ و گریز، به درون شهر آمده، دروازه ها را بستند. در حالیکه توپخانه آنها به دست نادر افتاده بود. پس از بسته شدن دروازه های شهر، نادر با غنیمتهای جنگی فراوانی که بدست آورده بود، فرمان باز گشت داد. زیرا هم گوشمالی سختی به «شاه سلطان محمود» داده و شکست خود را جبران کرده بود، و هم نیروهای خود را خسته میدید و احساس میکرد که نیاز به استراحت دارند. شاه سلطان محمود (ملک محمود سیستانی) پس از شکست، به بر انگیختن ترکمنها و کردها بر ضد نادر پرداخت. نادر که پس از این جنگ. به کلات رفته بود، بی آنکه یکدم بیاساید، سرگرم بررسی غنیمتهای جنگی و توپهای گرفته شده از شاه سلطان محمود شد. در این زمان به او خبر رسید که ترکمن ها به تحریک محمود، سرگرم آماده شدن برای جنگ با او هستند. او که براستی خستگی برایش مفهومی نداشت، بیدرنگ فرمان آماده باش و حرکت داد. تا پیش از سرو سامان یافتن کردها و ترکمنها، به آنان بتازد. نادر حتی به دیدن زن و فرزندان خود نرفت و در حالی که تنها سه ساعت بود که به ابیورد بازگشته بود، دستور حرکت به سوی دژ «نسا» که مرکز گرد آمدن کردهای خراسان و ترکمنها بود. در درون دژ «نسا» سران کردها و ترکمن ها سرگرم برنامه ریزی برای در هم کوفتن نادر بودند که نگهبانان دژ، آنها را از گردو خاکی که از دور میدیدند، آگاه کردند و یکی از دیده بانها گفت :من از دور، اسب نادر و پیکر او را بر روی زین، شناختم!
این سخن، هراس و دلهره شگفت آوری در میان سران کرد و ترکمن پدید آورد و بیدرنگ گرد آمدند تا چاره ای بجویند و سرانجام برآن شدند که ستیز با نادر بیهوده است و باید بی درنگ به فرمان او، گردن نهند. پیشتازان مردان جنگی نادر، به دژ رسیدند. نماینده ریش سپیدان دژ، در را گشوده و به آنها گفت که :تسلیم هستیم.
نادر نماینده کردان و ترکمنان را پذیرفت و با آنها به مهربانی رفتار کرد و گفت :این درست نیست که ایرانی با ایرانی، یا خراسانی با خراسانی بجنگد، حال دارای هر مذهب و آئینی که هست، باشد.
گفتگوی نادر و سران ترکمن به درازا نکشید و هر آنچه نادر گفت آنها پذیرفتند و همگی سوگند یاد کردند که در رکاب نادر، شمشیر بزنند.
خبر این رویداد به «شاه سلطان محمود رسید».
او که براستی کلافه شده بود، نمیدانست چگونه از دست این جنگجوی سمج آسوده شود. نادر، پساز پیمان دوستی با کردها و ترکمنها، با وجود سرمای سخت زمستان، در میان برف کولاک به سوی مشهد نیرو کشید. در نزدیکی مشهد، مردان جنگی خود را به سه بخش کرد. دو دسته را به شمال و جنوب دژ شهر فرستاد، و خود با دسته سوم از جبهه خاوری، به مشهد نزدیک شد. ملک محمود که از وجود دو دسته ی دیگر آگاه نبود، با دیدن گروه اندک از مردان جنگی وی، دستور حمله به آنها را داد. نادر و یارانش با جنگ و گریز نیروهای مهاجم را سر گرم میکردند و خود را آرام آرام واپس میکشیدند، تا همه سپاه شاه سلطان محمود از شهر بیرون بیایند. شاه سلطان محمود، زیرکانه از این نیرنگ آگاه شد و دستور واپس نشینی به سربازان خود داد و پیش از آنکه دو بخش دیگر از سپاهیان نادر آنها را بسان گازانبر در میان گیرند، به درون شهر باز گشتند و نیرنگ نادر نگرفت. پس از واپس نشینی نیروهای شاه سلطان محمود، با اینکه سرمای سختی مردان جنگی نادر را میآزرد، وی دستور داد، آنها به سوی سرخس حرکت کنند. او نمیخواست یارانش بیکاره و تنبل بار آیند. در این هنگام شنید نیروهای شاه تهماسب دوباره در راه خراسان هستند و خود را به قوچان رسانیده اند. نادر که دلبستگی شگفتی آوری به سازمان مرکزی اداری کشور، و زنجیره پادشاهان صفوی داشت و شاه تهماسب را وارث بحق تخت و تاج ایران میدانست پیوسته در این اندیشه بود که به نیروهای شاهی نزدیک شود و با آنها همکاری کند. در اجرای این خواست، ((ملا علی اکبر خراسانی)) را که مردی سالمند و مورد اعتمادش بود را، نزد فرمانده سپاهیان شاه تهماسب به قوچان فرستاد و پیام داد که آماده است با همه ی مردان جنگی خود زیر فرمان شاه قرار گیرد و در راه یکپارچگی ایران، شمشیر بزند. فرمانده سپاهیان شاهی، ملا علی اکبر را همراه دو تن از افسران خود، به مازندران (که شاه تهماسب در آنجا بود) فرستاد.
پس ار رفتن «ملا علی اکبر» نادر در میان برف و بوران سخت، از رود تجن گذشت و ((مودوقلی سلطان)) را که از تیره ی ((جغتاییان)) بود را وادار به تسلیم کرد و دامنه فرمانروایی خود را گسترش داد و سرخس را زیر چیرگی خود گرفت.
او را پس از تصرف سرخس و بخش بزرگی از خراسان، با شاه سلطان محمود، رها میکنیم و به شهر سپاهان بازمیگردیم .
همانگونه که در گذشته آمد ((اشرف افغان)) را حرص گردآوری مال و دارایی به سختی فرا گرفته بود و در اندک زمانی، صاحب دارایی و گنجینه های فراوان شد. بویژه پس از شکست دادن عثمانی ها در همدان و سازش با آنها، کمکم آسوده خاطر شد و به خوشگذرانی و زنبارگی پرداخت و کمکم به این اندیشه افتاد که خود را ((شاه)) بنامد. ولی برای اینکار نخست میخواست فرزندی هم داشته باشد، که این آرزو هنوز بر آورده نشده بود. به اردوی شاه تهماسب دوم، در مازندران سر میزنیم تا ببینیم نادر چه واکنشی در شاه و همراهانش پدید آورده است. ملا علی اکبر،پیام را بدست شاه داده بود و شاه ((حسنعلی بیک معیرالممالک)) را مامور کرد تا نادر را بیابد و موافقت شاه را با پیوستن نیروهای او به اردوی شاهی، به آگاهی وی، برساند. حسنعلی بیک، به سرخس رفت و فرمان شاه را به نادر رسانید.
ادامه دارد
نادرشاه , نادرقربانی
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.