امروز : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ - 7 ربيع أول 1446
نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت
قسمت اول
در شبی که مادر نادر درد بسیار داشت برای بدنیا آوردن نادر این دردو رنج تا نیمروز بطول انجامید و سرانجام هنگامی که نزدیک بود پنجهی مرگ مرغ جان او را از قفسه سینه بیرون بکشد نوزاد بدنیا آمد.
نوزاد کودکی بس درشت بود و سنگین همه را متعجب کرده بود امام قلی پدر نادر با شتاب به چادری که هاجر مادر نادر در آن بود رسید و به او خبر داد که همسر شما فارغ شده است و خدا پسری درشت و سنگین به شما داده است.
امامقلی بوسهای از خوشحالی به گونه هاجر همسرش میزند امامقلی پدر نادر مشتاق دیدن فرزندش شد بچه را در تکه پارچهای بدست پدر دادند.
پدر با خوشحالی بچه را نگاه میکرد کدخدا از راه میرسد خبر درشت و سنگین بودن بچه به تمام روستا میرسد ؛ کدخدا بچه را بغل میکند و همه تعجب میکنند از درشت بودن بچه!
کدخدا از امامقلی سوال میکند به چه نامی میخواهید این بچه را صدا کنید امامقلی بدلیل درشت بودن بچه نام او را ندرقلی یا نادرقلی میگذارد…
نادر بزرگ میشود و روزها و شبها میگذرد….
نادر قلی خورده خورده رشد میکند مادر پیر میشود و ناتوان ، روزها ندر قلی به اتفاق برادر بزرگش ابراهیم به همراه پدر به دشت میرفتند برای چرای گوسفندان و گاوهایشان، پدر پیر شده بود و مادر هم همچنین، از کار افتاده شده بودند.
نادر و برادر بزرگش پدر و مادر را تیمار میکردند و کمک به پدر میکردند.
۱۷ ساله بود در شبی تاریک ازبکان چپاولگر به سمت دستگرد میتازند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستائیان را به غنیمت میگیرند و جوانان را نیز گرفتار کرده و میخواهند با خود ببرند امامقلی و ابراهیم پدر و برادر بزرگتر نادر میگریزند ولی ندر قلی جوان در کنار مادر میایستد و مقاومت میکند و میگوید من مادرم را تنها نمیگذارم!
تازیانه های ازبکان پایداری این جوان سر سخت را در هم نمیشکند این بود که تصمیم میگیرند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند
کم کم آفتاب بر پهنه دشت بر کاروان دراز اسیران تابیدن گرفت گرما و تشنگی بسیاری از آنان را از پای در آورده بود هاجر مادر سالخورده ندرقلی دیگر تاب رفتن نداشت نادر از ازبکها خواست تا مادرش را بر پشت اسب و یا سوار بر استرها کنند ؛ ازبکان چپاولگر با پوزخند به او گفتند تو خود خواسته ای مادرت را همرا بیاوری پس باید جورش را هم بکشی…
نادر سر بلند کرد و استوارانه گفت: میپذیرم دستهایم را باز کنید ، خود مادرم را به دوش میکشم .
ازبکان چپاولگر فکر میکردند نادر بیش از چند گام نمیتواند مادرش را به دوش بکشد و راه برود نزدیک به یک فرسنگ نادر قلی مادرش را به دوش کشید .
ازبکان از پایداری نادر قلی در شگفتی شدند و سردار آنان از سر سختی نادر خوشش آمد و دستور داد هاجر را پشت یکی از استران بنشانند بدینگونه نادر نخستین سخن خود را به کرسی نشاند…
نادر و مادرش نزدیک به چهار سال در اسارت ازبکان چپاولگر بودند در یکی از ایام اسارت مادر نادر مریض بود نادر بر بالای سر مادر بود و او را تیمار میکرد مادرش گفت نادر من تو را میشناسم تو کسی نیستی که زیر بار زور این ازبکها بروی و دلیل ماندن تو در اینجا منم و روزی که من در این دنیا نباشم تو یک لحظه هم درنگ نخواهی کرد و از اینجا خواهی رفت….
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.