Thursday, 5 December , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۵ آذر , ۱۴۰۳ - 4 جماد ثاني 1446
شناسه خبر : 2772
  پرینتخانه » یادداشت تاریخ انتشار : 08 اسفند 1400 - 21:24 | | ارسال توسط :

نادر شاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.

نادر که در بیابان‌های لوت و ریگزارهای خشک افغانستان و ترکمنستان جنگیده و تا آنروز مازندران سبز و خرم را ندیده بود، و باور نمی‌کرد که پهنه ی ایران زمین دارای چنین استان‌هایی نیز باشد، از هوای لطیف و رودخانه های پر آب و جنگل‌های در هم پیچیده این استان لذت فراوان میبرد. ولی هنوز از آن همه زیبایی و لطافت به خوبی بهره نبرده بود که شنید سرداران افغان، در هرات گرد آمده اند و اندیشه حمله به خراسان را دارند. همچنین شنید که این گروه، ((اللهیار خان افغان)) را به فرماندهی عالی خود بر گزیده اند.
نادر شاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت.


به محض شنیدن این خبر، به مشهد باز می‌گردد و به تدارک سپاه می‌پردازد تا با فرا رسیدن بهار و گرم شدن نسبی هوا، اینبار، کار ((هرات)) را که تاکنون نتوانسته پایان دهد، یکسره کند. او شب و روز آرام نداشت و پیوسته به اردوگاه ها، اصطبل ها (اسطبل )، اسلحه خانه ها و سربازان سرکشی می‌کرد.
به توپخانه می‌پرداخت و دستور ساختن هر چه بیشتر گلوله های توپ را می‌داد. و همراه با این کوشش‌ها، جاسوسانی را نیز به هرات گسیل می‌داشت تا تازه ترین آگاهی ها را برای او بیاورند. و با نگرش به این آگاهی ها پی برد که ((ابدالیان)) دو دسته اند.
دسته نخست ١۵٠٠٠سوار و پیاده، به فرماندهی اللهیار خان افغان ( یااللهیارخان ابدالی) و دسته دوم ١٢٠٠٠مرد جنگی، زیر فرماندهی ((عبدالغنی علیکوزانی))،
آماده ی نبردند. نادر سراسر مسیر مشهد تا هرات را از دیدگاه جغرافیایی و اقلیمی بررسی کرد. شماره کاروانسراها، دژها، شهرها، کاریزها، تپه ها، شنزارها، روستاها، و خلاصه همه ی مشخصات و مختصات مسیر را به دقت بررسی و زیر نظر گرفت. ولی تا پیش از حرکت، از نقشه و برنامه خود با هیچکس حتی سرداران و نزدیکان خود سخنی نگفت زیرا می‌دانست همانگونه که او جاسوسانی را به هرات فرستاده است آنها نیز چنین کرده اند.
بهار آمد، و روز مورد نظر نادر فرا رسید. او که ٢۵٠٠٠ تن سوار توپ دار و پیاده را بسیج کرده بود، واپسین بازرسی‌های خود را در زمینه ساز و برگ و اسبها و ارابه ها و سربازان انجام، سپس نیروهای خود را به دو بخش تقسیم کرد.
یک دسته را زیر فرماندهی ((حاج خان افشار)) گذارد که از دروازه شمالی شهر بیرون آمدند و بسوی هرات راهی شدند، دسته دیگر که شامل پیاده و سوار و توپخانه بود، زیر فرماندهی خودش قرار گرفت. و از دروازه جنوبی مشهد بیرون برد و در جهت عکس مسیر نیروهای زیر فرمان ((حاج خان افشار)) بحرکت ادامه داد.
آفتاب تازه دمیده بود که نادر پیشاپیش سپاه، سوار بر اسب محبوب خود، با پیکر درشت و بلندش، راست بر روی زین قرار گرفته بود، از دروازه ی جنوبی شهر، بیرون آمد. و به دنبالش رشته ی عظیم و دراز سپاهیان روان شدند.
اژدهای نیرومندی، از لانه خود، در حال بیرون آمدن بود، تا نخستین نبرد سخت خود را با افغانها آغاز کند.
شاید این نبرد، نخستین گوشمالی به افغانها باشد، تا مزه ی تلخ مجازات حمله به شهر سپاهان را بچشند. و شاید هم برای نخستین بار، به نادر فهمانده شود که دشمن را نباید ناتوان و کوچک بشمار آورد. بهر روی، روزهای آینده، روزهای سرنوشت سازی، هم برای نادر و هم برای افغانها، بود.
نادر می گرید!
بامداد یکی از روزهای بهار است برابر با (چهارم شوال ١١۴١ هجری قمری) در این زمان نادر دقیقآ ۴١ سالش هست.
بیست و پنج هزار تن از مردان جنگی نادر، از دو بخش شهر مشهد بیرون می‌روند، تا به سوی هرات بتازند، و هسته مرکزی مقاومت افغانها و ابدالیان را در هم بکوبند.
نادر که از بخش جنوبی شهر بیرون آمده بود مورد تشویق مردم روستاهای سر راه که کنار مسیر حرکت ایستاده و با کف زدن‌ها و هلهله ها، او و سپاهیان و سرداران را تشویق می‌کردند، قرار گرفت. اینها مردمی بودند که قهرمان خود را یافته بودند، قهرمانی که غرور فرو کوفته شان را به آنها باز می‌گردانید.
در میان کسانی که هر چند صد متر به چند صد متر در کنار راه ایستاده و سپهسالار نادر و مردانش را تشویق می‌کردند،کودک ده ساله ای نیز ایستاده بود که با شور و هیجانی در خور فریاد می‌زد :زنده‌باد نادر. نادر فاتح است. سپهسالار ما فاتح است. دست خدا به همراهتان. شور هیجان این کودک، توجه نادر را بخود کشید. اندکی آهسته کرد تا سخنان کودک را بهتر بشنود و هنگامی که دانست که چه می‌گوید، اسب را نگهداشت، و با اشاره ی دست کودک را به پیش فراخواند.
کودک که نشانه های هوشمندی از چشمانش خوانده می‌شد، از کنار راه، خود را میان جاده رسانید، و در کنار اسب ایستاد :
نادر پرسید :پسر، اسمت چیست؟
کودک پاسخ داد:نامم فتح الله است، قربان.
نادر گفت:بارک الله. آیا درس هم می‌خوانی؟
بله قربان. بله سپهسالار.
آفرین. بگو ببینم چه می‌خوانی؟
قرآن می‌خوانم.
آیا بلدی آیه ای از قرآن را برایم بخوانی؟
بله
بخوان ببینم.
کودک بی درنگ خواند ((انا فتحنا، لک فتحا مبینا))
نادر لبخندی زد و گفت :معنایش را هم میدانی؟
کودک تیز هوش گفت :بله سپهسالار. ((به درستی که پیروز میکنیم شما را، پیروزی ای بس چشمگیر و بزرگ))
نادر از روی زین خم شد و دستی به سر کودک کشید و گفت :
آفرین پسرم. درس بخوان تا بزرگ که شدی، میرزا بشوی!
این را گفت و مهمیز بر اسب زد و راه خود را دنبال کرد. (می‌گویند پس از چندی که نادر در جنگ پیروز شده و بسوی مشهد باز می‌گشت، در همان جا، همان کودک را دید که باز با فریادهای خود، به او و سپاهیانش خوش آمد می‌گوید دیدن چهره ی آشنای کودک، نادر را ناگزیر می‌کند که با اینکه بسیار خسته و خاک آلود بود، باز ایستد و کودک را پیش بخواند.
کودک با اشتیاقی فراوان به نزدیک اسب نادر می‌رسد و سلام می‌کند.
نادر می‌گوید :
-حالت خوب است؟
-بله سپهسالار.
-گفتی که نامت چیست؟
-((مهدی)) قربان.
-درس خودت را دنبال میکنی؟
-بله سپهسالار.
-حالا هم باز قرآن می‌خوانی؟
-بله قربان. باز هم درس قرآن می‌خوانم.
نادر که بسیار تیز هوش بود و حافظه ای بس نیرومند داشت. دمی ساکت ماند و سپس گفت :
-ولی مثل اینکه دفعه قبل اسمت را چیز دیگری گفتی.
کودک اندک مکث می‌کند و آنگاه می‌گوید :
-بله قربان. گفتم ((فتح الله))
نادر در شگفت می‌شود و می‌پرسد :چرا دروغ گفتی؟
کودک پاسخ داد :
-قربان. در آنروز، سپهسالار راهی جنگی بزرگ بود. من میخواستم از فتح و پیروزی به سپهسالار نوید بدهم، که سخنانم را بفال نیک بگیرند و با روحیه ای استوار تر ازآنچه که هست بدیدار دشمن بروند. این بود که نام خود را ((فتح الله)) گفتم و آیه ی ((انا فتحنا لک فتحا مبینا)) را بعنوان درسم خواندم.
اکنون که سپهسالار پیروز و سرفراز باز گشته اند، نام راستین خود را به سپهسالار عرض کردم.
نادر از اسب به زیر آمد. کودک را از زمین بلند می‌کند و می‌بوسد و چند سکه زرین در دستش می‌نهد. در آن روز، بسیار از کسانی که از نزدیک گواه این رویداد بودند، دیدند که اشک از چشمان نادر، بروی ریش خاک آلود و چهره ی خسته اش فرو می‌ریزد)
باری، به روزی که نادر برای جنگ با افغانها از مشهد بیرون آمد باز میگردیم. او با وجود آگاهی های دقیقی که از وضع ابدالیان بدست آورده بود، احتیاط را از دست نداد و در میانه راه، به حاجی خان افشار که فرمانده نیمی دیگر از سپاهیان بود بوسیله ی پیک فرمان داد که به ((کافر قلعه)) بتازد.
نقشه نادر این بود که با چنین حمله ای، افغانها را بفریبد.
پیشآهنگان نیروهای اللهیار افغان که کافر قلعه را نیز در دست داشتند، با نیروهای حاج خان افشار در گیر شده، با جنگ و گریز خویش، از شمار نیروهای وی آگاه شدند و سپس خود را آرام آرام، بدرون دژ ((کافر قلعه)) کشیدند. در نزدیکی دژ، در منطقه ای که ((کوسویه)) نامیده، میشد، نبرد سختی میان دو نیرو در گرفت و پس از چهار ساعت، نیروهای حاجی خان توانستند، پل ((کوسویه))
را از چنگ ابدالیان بیرون بیاورند.
حاجی خان، برابر دستوری که از پیش از نادر گرفته بود، پیشروی خود را دنبال می‌کند و به نزدیکی کافر قلعه می‌رسد. و پشت سر او نیروهایی که زیر فرماندهی نادر بودند نیز از پل ((کوسویه)) می‌گذرند و به نیروهای حاج خان افشار می‌پیوندند.
اللهیار خان به پیاده های خود فرمان می‌دهد که از پهلوی راست به نیروهای نادر بتازند ولی نادر که، پیش بینی چنین حمله ای را کرده بود، به محض پیدا شدن مردان جنگی اللهیارخان افغان، آنها را زیر آتش توپخانه می‌گیرد. اللهیارخان برای اینکه تلفات کمتری بدهد، دستور می‌دهد تا مردان جنگی اش هر چه زودتر به نیروهای نادر نزدیک شوند تا آتش توپخانه کاری از پیش نبرند. در نتیجه افغانها با شمشیر های آخته، خود را به ستون پیاده نادر می‌رسانند و جنگی وحشتناک و تن به تن میان هر دو دسته روی می‌دهد.

ادامه در قسمت بعد 》

برچسب ها
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.