Monday, 16 September , 2024
امروز : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ - 13 ربيع أول 1446
شناسه خبر : 3830
  پرینتخانه » آخرین اخبار, ویژه, یادداشت تاریخ انتشار : 16 تیر 1401 - 21:19 | | ارسال توسط :

نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت

نادر هنوز خبر نداشت که شاه تهماسب دوم، چه شکست بزرگی از عثمانی‌ها خورده، و در آستانه امضای پیمانی شرم آور با آنها است. بر این پایه، بهتر است نادر را در مشهد رها کنیم تا خستگی جنگهای کنونی را از تن بدر آورد، و به سپاهیان شاه و شهر استانبول، سری بزنیم و ببینیم سرنوشت پیشنهاد در خواست متارکه جنگ شاه تهماسب از عثمانی ها، چه می‌شود.
نادرشاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت


پس از آگاهی از امپراتوری عثمانی از در خواست متارکه، هر دو دربار ایران و عثمانی نمایندگانی را تعیین کرده، به بغداد که در آن روزها جزو خاک عثمانی بود، فرستادند.
شاه تهماسب که شرمنده از شکست اخیر و کار خود سرانه ی خویش بود، از اینکه میدید مردم به سختی از ندانم کاری های او رنج می‌برند، همیشه با خود در نبرد بود و احساس شرم می‌کرد که آنچه را نادر با نیروی شمشیر خود از ترکها پس گرفت، وی بآسانی از دست داد.
در چنین وضع روحی، تعیین نماینده برای گفت و گو با ترکها، برای شاه، اندکی دشوار بود، و کمتر کسی حاضر میشد نمایندگی کشور شکست خورده ای را بپذیرد و از موضع ضعف و ناتوانی در این دیدار، شرکت کند.
اما بهر روی باید نماینده هایی بر گزیده می‌شدند و خواه نا خواه اینکار شد و تنی چند بنام ((نماینده ایران)) راهی بغداد شدند.
آنگونه که تاریخ نویسان نوشته اند، سرپرست نمایندگان دولت ایران را ((محمد رضا عبدل لو)) و سرپرستی نمایندگان عثمانی را ((احمد پاشا)) یعنی همان فرمانده پیروزمند ترکها، پذیرفته بودند. و…… نادر هنوز از این ماجرا آگاه نبود.
روشن بود که نمایندگان ایران، در گفت و گوهای آشتی در جایگاه نامساوی نسبت به نمایندگان ترک که با دستی پر بر سر میز گفت و گو نشسته بودند، قرار داشتند. بویژه آنکه در خواست متارکه جنگ از سوی شاه ایران داده شده بود. سر انجام، پس از چند نشست پیاپی و کسب دستور از شاه تهماسب، نمایندگان ایران پیشنهاد های عثمانی را پذیرفتند، و در ماه رجب سال ١١۴۴ هجری قمری (١١١٠خدرشیدی)
قرارداد شرم آوری به نام حضرت شاهنشاهی! امضا کردند که قرداد آشتی میان ایران و عثمانی نامیده شد.
نمایندگان شاه، تا بدانپایه دستپاچه و نا آگاهانه این پیمان را پذیرفتند که فراموش کردند در آن، ماده ای بگنجانند و تکلیف گرفتاران جنگی را که به دست عثمانی پایان دهند، و خیال شاه را آسوده کنند و خود نیز با آرامش خیال در پایتخت سر برند. آنها ((نادر)) نبودند که یکدم آسایش نداشته باشند.
امضای پیمان آشتی میان عثمانی ها و نمایندگان شاه که بیشتر به پیمان‌نامه ی تسلیم می‌ماند، تا به یک پیمان آشتی، روس‌ها را نیز به هوس انداخت که از این نمد، کلاهی برای خود، دست و پا کنند.
بهمین انگیزه، دست به تجاوز تازه ای زدند و درخواست بستن قراردادی را با شاه تهماسب داشتند که موجب آن، بخش هایی را که روس‌ها بگونه ی غیر قانونی و با استفاده از ناتوانی دولت ایران بدست آورده بودند، رسمآبه کشور خود ضمیمه کنند.
نویسنده :(ببینید خطایی را که شاه تهماسب انجام داد از روی نادانی و این قرارداد شرم آور آتو دست روس‌ها داد که تعدادی از شهرها و استان‌های ما را از مام وطن جدا کنند خطای یک آدم خود رأی به نام شاه تهماسب چه بد بختی برای ایران سرزمین ما درست کرد یعنی شروع جدایی ها از اوخر حکومت صفوی شروع شد با ندانم کاری شاه تهماسب و در ادامه و آمدن قاجارها این تجزیه ها ادامه پیدا کرد،
تاریخ گواه بسیاری از رازهای نهفته و نگفته است تاریخ را مطالعه کنیم و بدانیم)
شادروان کسروی، در دیباچه ای که بر کتاب تاریخ زندگانی نادر می‌نویسد :
((بدبختان (مخالفان نادر) نمی اندیشیدند که پادشاه برای نگهداری کشور است و هر کس که بهتر توانست کشور را نگهدارد، و مردم را آسوده گرداند، به پادشاهی شایسته تر است. اینها نمی اندیشیدند که پادشاهی به پیشانی صفویان نوشته نشده که جز آنها کسی پادشاه نباشد.
درباریان خائن و بیکاره که جز به سود خود و انباشتن جیب های خویش به چیزی دیگر نمی اندیشیدند، و حاضر بودند در سایه ننگ تسلیم بخش های دیگری از کشور را نیز به روس‌ها بدهند،
گردا گرد شاه را گرفتند و از او خواستند که با روس‌ها نیز. پیمانی همانند پیمان با عثمانی ها ببینند. شاه نیز چندان ایستادگی نکرد، و به روس‌ها پاسخ مثبت داد، و نماینده ای را برای بستن قرار داد با آنها به رشت فرستاد!
این پیمان نیز مانند پیمانی که با ترکها بسته شد، ننگ آلود و شرم آور بود. و به موجب آن، استان‌های بادکوبه، تفلیس، داغستان و بخش هایی از شمال و خاور آذرآبادگان و کرانه های دریای خزر به روس‌ها واگذار شد، و هر دو پیمان‌نامه ها را برای شاه به پایتخت آوردند.
به این ترتیب خاطر خطیر ملوکانه و درباریان مفت خواره و بیکاره که هرگز نمی‌خواستند نادر به شهر سپاهان باز گردد، آسوده شد و دیگر از شمال و شمال باختری و باختر ایران، هراسی نداشتند!!
یعنی دیگر چیزی نمانده بود که به روس‌ها و ترک ها نداده باشند…
(نویسنده :همانطور که در این بخش می‌خوانیم یه مشت خائن به وطن چشم نادر را دور دیدند و نادر هم اطلاعی نداشت که چه اتفاقات خیانت باری دارد صورت می‌گیرد. درباریان، مفت خورهای دربار، و اطرافیان شاه تهماسب،، چگونه شهر و استان‌های ما را دادند به روس‌ها و ترکان عثمانی..
تاریخ گواه است بد بختی ما از اینجا شروع می‌شود غفلت یک پادشاه بنام شاه تهماسب، خوب به خاطر بسپارید، ولی شیر مرد خراسان نادر افشار که اطلاعی از این اتفاقات ندارد در ادامه خواهیم خواند که نادر وقتی خبردار می‌شود چگونه به سپاهان می‌تازد و قشون نظامی و جنگی اش را آماده نبرد می‌کند و ای کاش ما چند نادر دیگر می‌داشتیم در سرزمینمان)
شاه را پس از بستن پیمان های ننگین با ترکها و روس‌ها رها میکنیم، و به سراغ نادر به مشهد می‌رویم تا واکنش این خبرها را در او ببینیم.
نادر در شهر مشهد مرکز فرماندهی خود اندیشه مند و سر در گریبان نشسته در درون او، غوغایی بر پاست. خبرهای ضد و نقیضی به او رسیده است، که نمی‌تواند آنها را باور کند. بهمین دلیل تنی چند از یاران و همراهان دقیق خود را به پایتخت فرستاده است تا از چند و چون رویدادهایی که در پایتخت می‌گذرد، وی را آگاه سازند. و روزها و شب ها، چشم براه آنها بود
در این هنگام، پیشکار وی، اورا از رسیدن فرستاده ها آگاه می‌کند، و نادر بی درنگ دستور می‌دهد که وارد شوند..
فرستادگان، نادر را از آنچه که در سپاهان و رشت و بغداد گذشته بود، آگاه می‌کنند.
نادر همینکه پی می‌برد که همه ی رنج ها و جانبازی هایش با ندانم کاریهای خود سرانه ی شاه بهدر رفته است، گویی کوهی را بر سر او کوفته باشند. نعره ای می‌زند و می‌گوید : این ابله ها، پاسخ خونهای پاکی را که برای نگهداشت شهرهای ایران ریخته شد، تا اجنبی ها را به پشت دیوارهای خانه شان راندند، چگونه خواهند داد؟
اگر شاه ارزش خون سربازان من را درک نکرده است، من که درک میکنم.
این را می‌گوید و دبیر خود را فرا می‌خواند و دستور نوشتن نامه ای را برای شاه می‌دهد. مضمون نامه ای که نادر برای شاه نوشت در بر گیرنده ی این نکته های مهم بود. که :من، در راس نیروهای خود، بی درنگ به یاری آن حضرت خواهم آمد، و اجازه نخواهم داد یک وجب از خاک ایران به اجانب واگذار شود. و از حضرت سلطان میخواهم که ایالت‌های از دست رفته را پس بخواهند. و در باز گرفتن آنها پافشاری کنند.. اگر آنها پذیرفتند که چه بهتر، و گرنه تسویه حساب با آنها را به جان نثار واگذارند، و هرگز این دو قرار داد را امضاء نفرمایند این نامه، بی درنگ بوسیله پیکی تندرو بسوی شهر سپاهان فرستاده شد و نادر به حاملان آن دستور داد که بایستند و پاسخ شاه را بگیرند و باز گردند.

اللهیار خان چیزی نمی‌گفت و خاموش بود. نادر ادامه داد:حرف بزن. جواب بده سردار. به من بگو که چه چیزی باعث شد که رسم مردانگی را فراموش کنی؟ چشمان اللهیار خان پر از اشک شد. و چکه چکه بر روی ریش او چکید. ضمنآ زخم کوچکی هم بر بازویش بود که از آن نیز، اندک اندک خون می‌ریخت. او در میان گریه دوباره با آوای بلند گفت :
امر کنید مرا بکشند. خلاصم کنند.
نادر گفت:
از تو پرسیدم علت نامردی چه بود؟ این رفتار ناجوانمردانه ی تو، باید علتی داشته باشد. اگر قرار بود تو سرکشی و ناجوانمردی کنی، باید به هنگام سرکشی ذوالفقار خان میکردی. در حالی که در آن موقع تو با او جنگیدی و سپس به مشهد آمدی و به برادر من پناهنده شدی و همراه من به هرات آمدی و شمشیر زدی. و حکومت دوباره را نیز همانگونه که گفتم به تو سپردم. پس علت نامردی تو، باید چیزی تازه باشد. بگو. زود حرف بزن،
اللهیار خان که اصرار فراوان نادر را می‌دید، دهان باز کرد که علت را بگوید. اما باز خاموش ماند و اینبار با آوایی بلند، گریستن را آغاز کرد. نادر کم کم از خشمش کاسته شده بود، گفت :گریه نکن. گریه برای کسی که خیال می‌کند مرد است! شایسته نیست. اللهیار خان این بار کوشید که بر گریه فایق آید. و سپس سر بلند کرد و گفت :من هرگز فراموش نمیکنم که چگونه تبرزین سپهسالار، پیشانی برادر مرا شکست، و او را آرام آرام از پای در آورد. من هرگز این منظره را فراموش نمیکنم.
سپهسالار می‌دانند که ناظر مرگ برادر بودن، چه اثری در روح آدمی بر جای می‌گذارند. همان اندازه که سپهسالار به برادر خود دلبسته اند، منهم برادرم را دوست داشتم. وانگهی او که سرکشی نکرده بود. ذوالفقار خان شورش کرد و در واپسین دم وی را به جای او گذاردند. گریه دیگه مجال به او نداد تا دنباله سخنش را بگوید.
نادر یکباره چهره ی ابراهیم خان را در برابر خود مجسم دید، و از اللهیار خان پرسید :برادرت را من کشتم؟
اللهیار خان همانگونه که می‌نگریست، با سر تصدیق کرد.
نادر گفت :من درست یادم نیست جه موقع این کار را کردم. بهر حال هر کس باید در جنگ از خود دفاع کند، و مسلم است هنگامی که در میدان جنگ، کسانی برای کشتن من به سویم بیایند، بنا گزیر، منهم به آنها می‌تازم و چه بسا آنها را بکشم. و یادم می‌آید که برادرت در جنگ کشته شد، ولی به یادم نیست که من اینکار را کرده باشم.
اللهیار خان بغض خود را فرو داد و گفت :در همین جا، در کنار همین دیوار.
نادر گفت :پس چرا در همان زمان، میانجی نشدی تا او را ببخشایم.
اللهیار خان پاسخ داد :حمله ی سپهسالار بقدر تند و برق آسا بود، که تا من آمدم به خود بیام، پیشانی او را شکسته دیدم.
چهره نادر آرام آرام از حالت خشم و ناراحتی به آرامش و مهربانی دگرگون شد و نگاهی به سرداران خود انداخت، گویی میخواست آنها وساطت کنند.
سرداران با شناختی که از وی داشتند یک حالت گذشت و مردانگی و ترحمی در نادر وجود دارد که کمتر کسی می‌تواند به آن دست یابد. ولی اینبار، اللهیار خان بی آنکه خود بخواهد، چنین حالتی را در نادر پدید آورده است.
نادر همانگونه که ایستاده و دست بر گل کمر خود زده بود، با دست دیگر با ریش خود بازی می‌کرد. او مدتی سر به زیر داشت و خاموش بود. و در این مدت گهگاه زیر چشم به اللهیار خان که از ضعف و خستگی نزدیک بود نقش زمین شود، می‌نگریست. سپهسالار در این هنگام، بر سر دو راهی تصمیم بود. مرگ یا آزادی اللهیار خان؟ او در مغزش سرگرم داوری بود. سر انجام خاموشی را شکست و دو تن از مستخدمان را فرا خواند و گفت :بندهای دست اللهیار خان را باز کنید.
بی درنگ فرمان او اجرا و سپس دستور داده شد، پزشک سپاه برای تیمار اللهیار خان و بستن زخم بازوی او، حاضر شود، و تا هنگامی که پزشک حاضر میشد، نادر و اللهیار خان خاموش بودند. تنها یکبار نادر به اللهیار خان گفت : سردار حق داری.
تماشای مرگ برادر درد آور است. من به تو، تسلیت می‌گویم و به تو، حق میدهم که به خونخواهی برادر بپا خاستی.
اللهیار خان مات و شگفت زده به دهان نادر می‌نگریست و نمی‌دانست چه بگوید.
او، ساعتی پیش دست بسته در آستانه مرگ ایستاده بود و مطمئن بود که لحظه ای دیگر زنده نیست، و به همین دلیل در طول راه پیوسته به نادر ناسزا میگفت، و اکنون میدید که نه تنها کشته نشده، بلکه مورد مهر و گذشت سپهسالار نیز قرار گرفته است.
در این هنگام پزشک سپاه وارد می‌شود و زخم دست اللهیار خان را می‌بندد و خونهای خشکیده ی پیرامون آنرا میشوید. و پس از کرنش از حضور نادر مرخص می‌شود. پس از رفتن پزشک، نادر دستور می‌دهد او را به محلی ببرند تا استراحت کند. هنگامی که مامورین می‌خواستند وی را به محل استراحت خود راهبری کنند، ناگهان اللهیار خان چرخی می‌زند و با شتاب خود را به نادر می‌رساند و به خاک می افتد و می‌گوید :حقأ که سزاوار نام ((نادر)) و لقب ((جوانمرد)) هستی. من هرگز جوانمردی مانند تو، نه دیده ام و نه از این پس نیز نخواهم دید. نادر لبخندی می‌زند و می‌گوید:
خشم ما، همیشه بر کسانی فرود می‌آید که برای جاه و مال دنیوی دست به کشتار و سرکشی می‌زنند. اما انگیزه ی تو انگیزه ی انسانی بوده است. و ما آنقدر انصاف داریم که فرق میان این دو را بدانیم.
نویسنده :(در اینجا برخورد نادر با این سوتفاهم که پیش آمده بود بین نادر و اللهیار خان را مشاهده می‌کنیم که نادر چه برخورد منطقی و انساندوستانه ای می‌کند با اللهیار خان که با او در حال جنگ بوده. و گذشت نادر از کشتن اللهیار خان… «در میدان جنگ گذشتی نیست اگر نکشی میکشنت پس باید پیش دستی کنی که کشته نشوی، این در جواب آنهایی که نادر را دیوانه، بی منطق، و قاتل معرفی می‌کنند شاهد بودید که چگونه سردار اللهیار خان را می‌بخشد)
چند روزی می‌گذرد. اندک اندک. زخم اللهیار خان بهبود می‌یابد و نادر که هر روز از حال او می‌پرسید ، پس از آگاهی از بهبودی او، ، وی را به حضور می‌طلبد و می‌گوید :
اللهیار خان، تو، در جنگهای فراوانی شرکت داشته ای. گذشته از این، مرگ برادرت نیز ، روان تو را خسته کرده است. به نظر من، تو استراحت لازم داری. من فکر کردم تو را به سفری بفرستم که خستگی ات در برود. خیال میکنم سفر به هند برای تو بسیار سودمند باشد. چون شنیده ام هند چیزهای دیدنی فراوان دارد و تو را سر گرم خواهد کرد. بر این پایه دستور داده ام که هزینه سفر کامل تو و خانواده ات را همراه با دو تن از خدمتکاران فعال که در اختیارت می‌گذارم بپردازند و با اسب‌هایی راهوار، به آن سرزمین رهسپار شوی. اللهیار خان که پی برده بود که نادر دیگر حاضر نیست حکومت هرات را به او واگذارد، همینکه او را از مرگ معاف داشته بود، غنیمت شمرد و سپاس نادر را گفت و از خدمت مرخص شد و روز بعد، با تنی چند از سواران به سوی هند، حرکت کرد و واپسین سخنی را که به نادر گفت این بود که : امیدوارم بتوانم جبران جوانمردی تو را بکنم.
سواران دستور داشتند که او را تا مرز هندوستان بدرقه کرده، باز گردند.
پس از رفتن اللهیار خان، نادر چند روزی در هرات ماند، و وضع شهر را سر و صورت داد و پادگان‌ها را تقویت کرد و مردان مطمئن و کاردانی را بر سر کارهای کشوری و لشکری گمارد، و سپس راهی مشهد شد…
نویسنده 🙁 همانطور که در بخش‌های قبلی خواندیم نادر در اون زمان در چه شرایطی تلاش میکرده امنیت و حدود مرزهای ایران بزرگ را نگهدارد،
با چه کوششی و جانفشانی هایی امنیت و آسایش مردم ایران تأمین می‌شده. و در ادامه خواهیم خواند هنوز هرات تمام نشده نادر باید حرکت کند با لشکر تحت فرمانش به طرف شمال غربی ایران که در غیبتش و جنگ نا تمامش با حضور ترکان عثمانی در خاک ایران ادامه دهد و متجاوزین عثمانی را ادب کند و آنها را از خاک ایران پاک کند و بریزد بیرون،، چونکه ما در بخش‌های قبلی هم خواندیم که با شنیدن نام نادر ترکان عثمانی و بزدل همه پا به فرار می‌گذاشتند، ترکان عثمانی فقط عرضه داشتند شهرهای بدون دفاع ما را تصرف کنند آن هم ناجوانمردانه ولی همچین که یک نیروی قدرتمند مقابل شان سینه سپر می‌کرد از روی بز دلی پا به فرار می‌گذاشتند،…. عادت همیشگی ترکان عثمانی)
ادامه در قسمت بعد 》

نویسنده : گرداوری: نادرقربانی
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.