Sunday, 8 September , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۸ شهریور , ۱۴۰۳ - 5 ربيع أول 1446
شناسه خبر : 2318
  پرینتخانه » ایران, فرهنگی, یادداشت تاریخ انتشار : 18 بهمن 1400 - 14:40 | | ارسال توسط :

نادر شاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت

جنگی وحشتناک و بی رحمانه در گرفته بود. هر دو سوی نبرد، با بی رحمی بطور شگفتی آوری، یکدیگر را می‌کشتند و این کشتار، تا پس از نیم روز دنبال شد. و سپاه شاه سلطان محمود، با دادن کشته های فراوان، به سوی ارگ شهر، واپس نشستند. در این زمان، شاه تهماسب در سرا پرده خود در ((خواجه ربیع)) در خواب ناز بود و نمی‌دانست که در آن هنگام چه جانبازی از سوی سردار و سپهسالار تازه اش دارد انجام می‌شود، و چه مردان دلاوری برای نگهداشتن تاج و تخت او، سرهای خود را از دست می‌دهند.
نادر شاه افشار قهرمانی که آرام نگرفت


بامدادان هنگامیکه شاه از خواب برخواست، شنید که نیمی‌از شهر مشهد به دست سردار تهماسبقلی (نادر) افتاده است و نیروهای شاه سلطان محمود در سوی دیگر شهر در حال واپس نشینی هستند. نادر ارگ شهر را محاصره کرده و ملک محمود بسان روباهی به تله انداخته بود، و پیوسته دستورهایی به سران خود میداد، تا مبادا غافلگیر شوند و پیروزی درخشانشان از بین برود.
ملک محمود که براستی با دلیری و بی باکی در خور ستایشی تا آن روز جنگیده بود، دیگر پایداری را شایسته ندید و تاج شاهی را بدست فرستاده ای داد تا به نادر پیشکش کند. هنگامی که فرستاده ی ملک محمود تاج شاهی او را برای نادر آورد، او را با مهربانی پذیرفت و به فرستاده محمود قول داد که در صورت تسلیم، آسیبی به محمود، (و شاه سلطان محمود پیشین) نخواهد رسانید.
با احترام این قول نادر، ملک محمود و خانواده اش تسلیم و بی درنگ به اردوی نادر، گسیل داشته شدند.
(لازم میدانم اینجا بگم توجه کنید نادر با دشمن خودش چه رفتار مردانه و با صداقتی را در پیش می‌گیرد و متوجه میشویم آنهایی که در کتابشان این بزرگ مرد ایران‌زمین را قاتل و روانپریش معرفی می‌کردند در اینجا شاهدیم چگونه با دشمن خود رفتاری انسانی و مهربان دارد)
نادر او را در آغوش کشید و گفت :برای من که نمک تو را خورده بودم، جنگ با تو بسی دشوار بود. اما شادمانم که تو، زنده هستی و ما، با هم راه آشتی را بر گزیده ایم، بنا بر این با یکدیگر به پیشگاه ظل الله خواهیم رفت. برای محمود که تا دیروز خود را شاه می‌دانست، بسیار دشوار بود که با همه مهربانی نادر، اکنون به نام یک گرفتار جنگی به پیشگاه شاه تهماسب دوم برود.
این بود که از نادر خواست تا به او پروانه بدهد که در یک خانه کوچک نزدیک مرقد امام رضا ع، تا پایان زندگی، ماندگار شود، هر چه نادر در بردن او، پافشاری کرد، ((محمود سیستانی)) زیر بار نرفت.
نادر با مردانگی ویژه ی خود، به او گفت :اکنون که از آمدن با من، و رفتن به نزد شاه خوشنود نیستی، من تسلیم نظر تو میشوم و همانگونه که دلت میخواهد رفتار میکنم. هنگامی که خبر پیروزی نادر و تصرف مشهد به شاه تهماسب رسید، از سویی بسیار شادمان شد و از سویی دیگر، چون نادر شبانگاه بی آنکه نقشه خود را به وی بگوید، جنگ را آغازیده و شهر را گشوده بود، پی برد که این سپهسالار، مانند فتحعلی خان قاجار، و دیگر سرداران چاپلوس و متملق درباری نیست. به همین انگیزه احساس خطر کرد و به فکر افتاد که وی را از این کار، برکنار کند، مبادا بیش از این خودسر شود، ولی هر چه در مغزش جستجو کرد نتوانست در آنزمان جانشینی برای او، پیدا کند.
نادر، شبانگاه روز پس از تصرف مشهد، به ((خواجه ربیع)) مرکز سکونت شاه تهماسب در در نزدیکی مشهد رسید.
و شاه وی را بسیار تشویق و مهربانی کرد. و چون سه روز دیگر، نوروز فرا می‌رسید، نادر ترتیب کار را به گونه ای داد که بامداد روز یکم فروردین ما که برابر با ربیع الاول سال ١١٣٩ هجری قمری بود، شاه وارد مشهد شود.
در بامداد نوروز، ((شاه تهماسب دوم)) در حالی که نادر در کنار او، و یک گام عقب تر بر اسب باد پای خود سوار بود، پیشاپیش گارد شاهی، وارد مشهد شدند. از هر جان فریاد زنده باد شاه – زنده باد تهماسب قلی (نادر) بلند بود.
شاه تهماسب، در مشهد مسقر شد. ولی از نادر، در هراس بود، و با وجودی که نادر نهایت اخلاص و یکدلی وفداکاری را نسبت به او داشت. وی پیوسته به دنبال جانشینی برای او می‌گشت تا نادر را نیز همچون فتحعلی خان قاجار قافلگیر و سر به نیست کند. سر انجام این جانشین را یافت و ((شاهوردی بیک)) را برگزید و مهربانی و نوازش به او را آغازید.
با ازدیاد مهر و نوازش شاه،به ((شاهوردی بیک)) چاپلوسان و متملقان نیز آینده او را درخشان دانستند و گرداگرد این سردار را گرفتند. شاه تهماسب به گونه ای پنهانی با کردهای قوچان، ارتباط بر قرار کرد و دختر ((سام بیک قوچانی)) فرمانده آنان را که قبلآ نادر از او خواستگاری کرده بود، خواستگاری کرد.
روشن بود که ((سام بیک)) بیشتر مایل شد دختر خود را به ((شاه)) بدهد تا به سردار او، و از پیشنهاد شاه استقبال کرد.
نادر به محض آگاهی از این نکته، از شاه پروانه خواست تا به قوچان برود و گروهی از کردان را که سر به شورش برداشته بودند گوشمالی دهد. شاه تهماسب که پنهانی با کردها ساخته و قبلأ به آنها گفته بود که اگر نادر به قوچان آمد، کار او را یکسره کنید. (جالب اینجا ست به عرضتون برسونم شاه تهماسب چقدر بی صداقت بود در زمانی که سپاهان و خانواده سلطنتی در دست اشرف افغان راهزن دزد است و دارن قتل عام می‌شوند و حالا که یک دلیر بنام نادر پیدا شده چه رفتاری دارد و در ضمن به خود شاه تهماسب هم خدمت کرده نادر چگونه می‌خواهد او را از میان بردارد) پیشنهاد نادر را پذیرفت و گفت:من خودم نیز خواهم آمد.
سپاه، راه قوچان را در پیش گرفت و در بیرون شهر چادر زد. شاه تهماسب وارد شهر شد وپیش باز گرمی از وی شد. ولی همینکه نادر پس از تنظیم کار سپاه، خواست به شهر وارد شود ، کردها از شهر بیرون ریخته و به او و پیرامونیانش تاختند. نادر با نبوغ شگفت انگیزی که داشت، بی درنگ خود را وا پس کشید و سپاهی را که همیشه آماده بود، به جنگ با آنان واداشت و شهر را در محاصره گرفت. ولی او دچار سرگردانی غریبی شده بود، زیرا شهری را محاصره کرده بود که ((شاه)) در درون آن بود.
ادامه در قسمت بعد. »

نویسنده : گرداوری: نادرقربانی
برچسب ها
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی باشد منتشر نخواهد شد.