روزی درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت "خبر داری که چیزی آمده که ما را می برد و از پایمان می اندازد "درخت گفت" برو ببینم از ما هم چیزی همراه او هست" درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دستهای از چوب دارد پس نزد درخت پیر برگشت و گفت سرش آهن و تنه اش چوب است .درخت پیر آهی کشید و گفت از( ماست که بر ماست )
حکایت گرگ باران دیده: گرگ یا درستتر بگیم بچه گرگ از باران میترسد و در زمان بارش باران هر قدر هم تشنه یا گرسنه باشد از سوراخ خود بیرون نمی آید اما گرگی که بیرون است و با باران مواجهه می شود دیگر ترس از باران ندارد به اصطلاح گفته می شود گرگ باران دیده و سرد و گرم روزگار چشیده است